شادی شبیه اکسیژن بین رگهام جریان داره، سِیلی که جلو میره و ترکها رو میپوشونه.
گراهام با بطریای توی چهارچوب ظاهر میشه و توجهها رو به خودش جلب میکنه.
"ببینید چی از دفتر تام پیدا کردم."جیمز یکی از اولین کساییه اینحا مشغول به کار شده، برای همین از همه بیشتر با تام و گراهام صمیمیه. جلو میره و بطری شامپاین رو میقاپه و رو به آنه و دنیس که حضورشون و خبرشون برای تاریح مراسم ازدواجشون دلیل این شادی کوچیک و کوتاهه میکنه.
"تازه الان جشن شروع میشه."مکس سرش رو از حلقهی تیشرت رد میکنه "جشن رو برای خونه نگه دار."
ایزابلا که پیشبند مکس روی دستهاشه تایید میکنه "آره همهمیریم خونهی ما."لبخند جیمز خیلی بزرگه و موافقتش رو اعلام میکنه. این داینر براش مثل خونهست پس اعضای اینجا هم براش کم از خانواده ندارن.
جنب و جوش افراد توی رختکن بیشتر میشه حالا که جشن یه مقصد داره ما هم به آماده شدنمون سرعت میدیم.
رختکن اندازهی جهنم شلوغه کارکنهای شیفت قبلی که ماییم و شیفت جدید بین همدیگه میپیچیم و فضا از خنده و شوخی لبریزه. آنه رو به بچههای شیفت شب که دارن بخاطر اینکه نمیتونن توی دورهمی کوچیک باشن غر میزنن، قول میده که یه روز دیگه هم با اونها برن بیرون و جشن بگیرن.تمام مدت دست نامزدش پشت کمرشه، آنه دختر شلوغ و پرجنب و جوشیه و کنار اون حتی پرسروصدا تره و نگاههایی که دنیس به حرکاتش داره نشون میده که دلش برای همین آنه بودنش لرزیده. براشون خوشحالم. برای پیوند لبخندها و نگاههاشون، برای خوشحالیشون، خوشحالم.
"دوستان، من دست تنهام."
صدای تامه که از بین در کشویی به رختکن سرک کشیده و تازه یادمون میاد که تام لطف کرده و زمان تعویض شیفت ظهر و شب-که نسبتا زمان شلوغیه- رو پشت پیشخوان ایستاده.وقتی آخر شیفت نامزد آنه وارد داینر شد کمی بعدش همراه با آنه به دفتر تام رفتن و اون اولین نفری بود که برای مراسم دعوت شد و بعد خودش پیشنهاد داده بود که اونا برای دقایقی همه رو توی رختکن جمع کنن و خبر رو به همه بدن.
با یادآوری کوچیک تام بچههای شیفت شب دونه دونه بعد از اینکه برای بار دیگه به اون زوج تبریک میگن، بیرون میرن.
ما هم زیاد طولش نمیدیم. جیمز درحالی که با یه دستش بطری رو بغل گرفته و دست دیگهاش رو دور گردن گراهام انداخته و هر دو به جوکی که معلوم نیست چیه میخندن، بیرون میرن.آنه مشغول بستن موهاشه "شما برین، ما الان میایم."
لبخندی میزنم و ابرو بالا میندازم "باشه فقط..."
ایزابلا دستم رو میکشه و نمیذاره که شیطنتم رو کامل کنم.آنه اما متقابلا چشمهاشو برام میچرخونه "عوضی فقط میخوام ببوسمش."
قبل از اینکه در توسط مکس بسته بشه آخرین جملهام در حدی بلند میگم که بتونن بشنون "منم قرار بود فقط یه بوسهی شببخیر باشم."
صدای خندهی ایزابلا و مکس که کنارم ایستادن و دستهاشون قفل همه، بلند میشه. خودم هم خندهام گرفته اما شونه بالا میندازم و جلوتر از اونها راه میوفتم.
قبل از پا گذاشتن به سالن و فضای عمومی داینر به خودم یادآوری میکنم که به میز شماره چهار نگاه نکنم. میدونم چی خواهم دید، اون و لبخندش و احتمالا همراهش رو. چون درست قبل از رفتن به رختکن دیده بودم که پشت اون میز نشسته، اما سفارشی نداده چون گفته که منتظر کسیه...
دیدنش برای بار اول برام کافی بود، نمیخوام دچار اون حس عجیب بشم، پس حواسم رو پرت خندههای زیرزیرکی گراهام و جیمز که داشتن با هم حرف میزدن، کردم و پشت سر اونها از داینر خارج شدم.
به محض اینکه وارد پیادهروی روبهرویی داینر شدیم جیمز فریاد زد "آزاااااااااادییییییییییی."
وقتی گراهام و من به دیوانهبازیهاش میخندیدیم، مکس و ایزابلا هم رسیده بودن. هر کی نمیدونست فکرمیکرد که نامزدی خودشه. انگار که شادی توی رگهاش برای سرمستیش کافی بود، اون حتی نیازی به بطری توی دستش نداشت.
حواس ما به شوخی و خنده پرت بود که گراهام توجهش به داخل داینر جلب شد.
"آااه برادر احساساتیِ بیچارهی من."لحظهای بعد همه داشتیم به آنه که دستهاش رو دور گردن تام گره زده بود نگاه میکردیم، زمانی که از هم جدا شدن و آنه گونهاش رو بوسید همه متوجه اشکی که تام با پشت دست از روی صورتش پاک کرد شدن. مکالمهی بینشون برای ما ناشناخته باقی میموند و قرار نبود هرگز بفهمیم چی شده که چشمهای آنه رو قرمز و مال تام رو اشکی کرده...رئیس مهربون و عزیز من.
بین همین افکارم برای لحظهای افسار اعمالم به دست عواطفم افتاد و تا به خودم بیایم، میز شمارهی چهار در تیررسم بود.
میزی که هنوز فقط یکی از دو صندلیش پر بود و غریبهی آشنایی که نگاه پر تعجبش به اتصال دستهای آنه و دنیس میخ شده، هنوز منتظرِ همراهش نشسته بود.هنوز تنها بود...اصلا قرار بود که کسی بهش ملحق بشه؟
یا این قرار بود یه بِلَک دیت باشه؟
بلک دیت اصطلاح ما توی داینر برای قرارهایی بود که یه نفر قال گذاشته میشه و مدت زیادی تنهایی پشت میز میشینه، اما درنهایت تنها چیزی که گیرش میاد، انتظاره...از صورتش چیزی نمیفهمیدم، نگاهش پر از سردرگمی بود و همراه اون دو نفر تا به در، تا به جایی که من همراه بقیه، پشت شیشه ایستاده بودم، کشیده شد.
نگاهش هنوز هم ناخوانا و شلوغ بود. دستهام رو توی جیبهام فشار دادم و نگاهم رو نگرفتم.
اگر من اتصال دور چشمهامون رو قطع نمیکردم، اون اینکار رو انجام میداد؟جوابم یه نه بزرگ بود. بعد از لحظات کوتاهی وقتی آنه و نامزدش هم از داینر خارج شدن، مجبور شدم که با موج شادی بقیه همراه و با قدمهاشون هماهنگ بشم.
اما نگاه خیرهی اون، شبیه به قوطیهای فلزی که به پام متصل شده باشن، سروصدا میکرد و تمرکزم رو میگرفت انگار هر چقدر که قدمهام رو تندتر کرده و تلاش برای فرار میکردم فقط صدای بیشتری تولید میشد...فراموش کردن اون نگاه حتی وقتی دیگه از چشمهاش دور شده بودم هم سخت بود.
-
۰۲۰۸۰۹
۹۷۴
دیگه آخراشه:'
-
YOU ARE READING
Tom's Diner
Fanfiction[completed] نشستن پشت پیشخوان روی صندلیهای پایه بلند همیشه کار موردعلاقم بوده، تماشای جنب و جوش بچهها و آماده شدن سفارشها، با خبر شدن از حالشون و حتی روزهای شلوغ پیوستن بهشون پشت پیشخوان یا همراه گارسونها سفارش گرفتن، همراه شدن با جریان زندگی...