با اشارهی عجولانهی ایزابلا با گیجی به سمتش رفتم.
"چیشده؟ چرا عجیب رفتار میکنی؟""هیس! ببین..گوش کن خب؟ ولی به روت نیار که من اینا رو گفتم خب؟ باشه؟"
"داری نگرانم میکنی! مشتری هم دارم!"
"اول بگو که به کسی نمیگی که من بهت گفتم."
"خیله خب!"تام هیچوقت رئیس سختگیری برای مرخصی دادن بخاطر وقتگذروندن با خانواده و پارتنرها نبوده. ایزابلا هم حالا چند ماهی بود که مکس رو میدید و همه اینجا باهاش آشنا بودن. دختر خونگرمیه و حالا قرار بود اونها با هم به دیت برن ولی درست وقتی دوست پسرش برای عوض کردن لباسهاش رفت، این مکالمهی عجیب رو شروع کرد.
"اون مشتریای که اکثرا صبحها میومده و چند وقت پیش آخر شب اومده..میدونی کدومو میگم؟"
"چ..چی داری میگی؟!"
"دارم میگم اون چند روز پیش، ساعتای شیفت کاری تو رو از مکس پرسیده!"
کلماتی که از دهنش بیرون میان رو نمیتونم باور کنم.
"البته مکس دقیق بهش نگفته چون طرف رو نمیشناخته و خب اون ممکنه هر قصد پَستی داشته باشه اما اون الان کم و بیش میدونه که سه تا شیفت هست و بین سه تا چهار روز شیفت میچرخه."
ایزابلا با نگاهش راهرو رو چک کرد تا مطمئن بشه مکس هنوز نرسیده.
"نگران نباش اون چیز زیادی نمیدونه، اطلاعاتی که داره -با این فرض که اون مدت زیادی مشتری ثابت بوده- چیز جدیدی نیست."جملات بدون توقف بیان میشن و به نظرم میاد که به یه زبان بیگانه و نامفهومی حرف میزنه.
"خب که چی؟"دختر با ناباوری نگام میکنه."خب که چی؟؟؟"
"ایزابل!"
با صدای مکس حواسش رو از من پرت و لبخندش روی صورتش ظاهر میشه.
"آماده شدی؟"صدای زنگولهها میگه که کسی وارد شده و حس ششمم داره چیزی رو داد میزنه و امیدوارم که اشتباه کرده باشه...اما نگاهی که از گوشهی چشم به سمت در انداختم بهم فهموند که امید بزرگترین دروغ بشریته.
اون اینجاست و تنها نیست."آره به تام هم خبر دادم."صدای مکسه.
داینر به نظرم شلوغتر از هر زمان دیگهای بود. انگار که سنگ بیمصرف و ثابتی وسط جریان شدید آب رودخونه باشم... فقط موج کوتاه و بیاثری درست میکنم و خیلی زود فراموش میشم انگار که وجود نداشتم...
وقتی ایزابلا برای خداحافظی و بوسیدن گونهام جلو میاد بار دیگه کلماتش روی خودآگاهم خش میاندازن.
"دارم میگم اون بخاطر تو اینجا میاد."
این آخرین جملهاشه. اون دو نفر میرن و من میمونم و حضوری که اینبار متفاوته.متفاوت از این نظر که به جز سایهی تنهاییاش یه همراه دیگه هم داره.
نه! دوتا همراه داره، یکی اون کسی که هم قدم باهاش وارد داینر شد و یکی لبخندی که روی لبهاش دیده میشه. با معنایی متفاوت از همیشه.
مثل اینکه قرار نبود از ابتدا اتفاقی برای ما بیوفته.کسی توی ذهنم داد میزنه : 'اما حرفای ایزابلا!'
اما صدای منطقم بلندتره : 'چیزیکه الان جلوی چشمته رو باید باور کنی.'به جای گوش دادن به صداهای توی سرم سعی میکنم تشخیص بدم که بت امروز بعدازظهر چه آهنگی پلی کرده و حواسم رو جمع کارم کنم.
بین هرج و مرجی که حس میکنم داره به گلوم فشار میاره اما جوونهی سبز و ریزِ توی سینهام رو لِه میکنم. میذارم که لبخندم روی صورتم رشد کنه. من خوبم. هیچ وقت اون رو نداشتم که بخوام از دستش بدم... و من چیزی رو که جلوی چشمهامه، لبخندهای اون رو، لبخندهای زیبای اون رو، باور میکنم.
-
۰۲۰۸۰۹
۵۵۰
-
ΔΙΑΒΑΖΕΙΣ
Tom's Diner
Fanfiction[completed] نشستن پشت پیشخوان روی صندلیهای پایه بلند همیشه کار موردعلاقم بوده، تماشای جنب و جوش بچهها و آماده شدن سفارشها، با خبر شدن از حالشون و حتی روزهای شلوغ پیوستن بهشون پشت پیشخوان یا همراه گارسونها سفارش گرفتن، همراه شدن با جریان زندگی...