خیلیها خیلی وقتها بدون هدف میان اینجا، تنها یا با یه دوست. انگار فقط میان که اومده باشن. گاهی بعضیهاشون رو میبینم که نه گرسنهان و نه برای قهوهی صبحانه یا عصر وارد داینر میشن. اونقدری این افراد رو دیدم که بتونم از طرز رفتار و نگاهشون بشناسمشون، اینطور افراد بیشتر بعدازظهر پیداشون میشه، سفارش گرفتن ازشون سختترینکار دنیاست چون حتی خودشون هم نمیدونن که چی میخوان.
نهایت سردرگمی این افراد وقتیه که دو نفری میان، نه اینکه دوست نداشته باشن اونجا باشن، نه اینکه همراهشون رو دوست نداشته باشن، فقط...سکوت از کلماتی که نمیشه به زبون آورد، اشتراک بهتریه نه؟اون ترکیبی پر از تناقض و شباهت از همهی این ویژگیهاست، با اینکه اون ساعت از روز به نظر میرسه که برای خرید قهوهی قبل از کار به اینجا سر میزنه اما سردرگم به چشم میاد، توی حرکاتش عجله دیده نمیشه اما هیچوقت بیشتر از چند دقیقه نمیمونه، حتی چندباری چونکه سفارشش سر وقت آماده نبوده بدون گرفتن اون از داینر خارج شده.
تا به حال فقط یکبار من سفارشش رو ثبت و آماده کردم و از این جهت خوشحالم که تاحالا همچنین بلایی سر من نیاورده اما چهرهی بقیه رو دیدم که متعجب به جای خالی اون که با عذرخواهی کوتاهی رفته بود، نگاه میکردن.
اون..حس خاصی توی چشمهاش نداشت. فقط یه رهگذر بود که احتمالا صبحها تنبلتر از اون بود که برای خودش قهوه درست کنه، یا شاید کسی رو نداشت و یا شاید فقط زیادی خوابآلود بود پس ترجیح میداد قهوهی بیرون بر بخره، اون یه رهگذر بود که قرار نبود چیزی رو یادش بمونه..من داشتم چیکار میکردم؟ بخاطر کسی که قرار نبود من رو یادش بمونه داشتم چیکار میکردم؟ در اخر برای باز کردن همه گرههای توی کلاف ذهن من که اون به وجود آورده بود، مجبور به بریدن همهی بندها میشدم، نه؟
این افکارم برای اخرین شیفت داوطلبانهی صبح من بود. وقتی رفته بودم تا از انبار کوچیک پشت اجاقها لیوانهای کاغذی با علامت شبدر چهار برگ مخصوص داینر رو بیارم، وقتی توی چهارچوب در نگاهم به مسبب همهی خیالات عجیب اخیرم افتاد. وقتی فهمیدم سعی دارم به زور چیزی رو از احتمالات بگیرم، اینکه سعی دارم خودم پلی بین افکارم و واقعیت بکشم، کاری بیهوده.
صداش رو شنیدم، صداش که داشت یکی از سفارشهای متداولش رو با همون حالتهای قابل پیشبینیش بیان میکرد رو شنیدم، از دور دیدمش و فهمیدم این بین کسی که حتی به خودش هم باخته، منم.
نگاهم رو گرفتم، من باز هم خودم رو ناامید کرده بودم.
توی همون چهارچوب موندم و وقتم رو با ایستادن هدر دادم...من...حالا من هم توی چشمهام حس خاصی ندارم. آخر وقت باید با تام حرف بزنم و بهش بگم که میخوام به روال عادی برگردم.
صدای زنگوله میگفت که اون رفته، نه فقط از داینر.
من گذاشتم که اون از چشمهام بره.-
۰۲۰۷۲۹
۴۶۷
-
YOU ARE READING
Tom's Diner
Fanfiction[completed] نشستن پشت پیشخوان روی صندلیهای پایه بلند همیشه کار موردعلاقم بوده، تماشای جنب و جوش بچهها و آماده شدن سفارشها، با خبر شدن از حالشون و حتی روزهای شلوغ پیوستن بهشون پشت پیشخوان یا همراه گارسونها سفارش گرفتن، همراه شدن با جریان زندگی...