"تق تق"
از خنده نفسم بند اومده. "اوه بسه خواهش میکنم."
خنده صورت آنه رو هم رنگ کرده، اما دست برنمیداره.
"میگم تق تق"صدام رو صاف میکنم "خیله خب، کی اونجاست؟"
"اَلِک."
"الک؟ کی؟"
"اَلِکتیریسیته."چند ثانیه خیره نگاهش میکنم. اون هم به چشمهام خیره میشه و همین اتصال کافیه تا باز بزنیم زیر خنده.
نمیدونم امروز چش شده اما گاه و بیگاه میاد و جوکهای بی مزه تعریف میکنه و با صدای بامزهی خندهاش، خنده به من هم سرایت پیدا میکنه.
البته فکر کنم برق توی چشمهاش بخاطر برق انگشتر توی دست چپشه. من هم براش خوشحالم. شادیِ آنه اونقدر غلیظ هست که قطرهای ازش لبخند رو برای ساعات طولانی به صورتهای همه بچسبونه.
شیفت بعدازظهر آرومیه، البته اگه جنجال آنه رو در نظر نگیریم. اون تقریبا کل داینر رو برای چند دقیقه از تکاپو و حرکت انداخت تا بتونه با خیال راحت ماجرای خواستگاریشو تعریف کنه. حتی به طور خیلی ناگهانی من رو مجبور کرد به جای دنیس، نامزدش، نقش بازی کنم تا بتونه راحت فضاسازی کنه. هر چند که اونقدر جدی ورژن اغراقشده و خندهدار مکالمهی واقعی رو بیان کردیم و خندیدیم که اشکمون دراومد.
در تمام مدت تام گوشهای ایستاده بود و توی خندهها با مشتریهای اندک، کارکنان و ما همراهی میکرد و حتی وقتی آنه برای تکمیل نمایش کمدیش-بعد از اینکه من در نقش نامزدش بهش حلقه دادم-صورتم رو قاب گرفت و گونهام رو بوسید طوری که از دور به نظر میرسید سخت درحال بوسیدن لبهامه و جمعیت اندک شروع به دست زدن کردن؛ تام اولین کسی بود که با خنده جلو اومد و برای اون و نامزدش آرزوی خوشبختی کرد و آنه رو بغل گرفت و مطمئن شد که قراره توی مراسم ازدواجشون حضور داشته باشه.
برای دقایقی داینر تبدیل شده بود به یه صحنهی کوچیک که ما دیوانهها بازیگرهاش بودیم. یه نسخهی کوچیکشده از زندگی.
ما بازی کردیم و نفهمیدیم بازیمون برای کسی که از چندین و چند قدم دورتر، از پشت پنجره درحال تماشاست و فقط خندهها، شادی، دستزدنها و پوشیدن حلقه رو میبینه، بازی به نظر نمیرسه.
ما بازی کردیم و کس دیگهای که حتی بازیکن نبود باخت، اینبار به حدسها.
اینبار به شانس و بعد من و اون چیزی رو به دست نیاورده بودیم رو از دست دادیم.یه شعلهی کوچیک که حالا خاموش شده بود و برای کسایی که برای مدت زیادی توی تاریکی مونده بودن، ما زیادی به اون نور کمسو عادت کرده بودیم.
-
۰۲۰۸۰۹
۳۹۹
-
YOU ARE READING
Tom's Diner
Fanfiction[completed] نشستن پشت پیشخوان روی صندلیهای پایه بلند همیشه کار موردعلاقم بوده، تماشای جنب و جوش بچهها و آماده شدن سفارشها، با خبر شدن از حالشون و حتی روزهای شلوغ پیوستن بهشون پشت پیشخوان یا همراه گارسونها سفارش گرفتن، همراه شدن با جریان زندگی...