من نباید حواسم پرت اون بشه. نباید شبها به تک جملههای معمولی اون وقتی برای سفارش کوتاهش به داینر میاد، فکرکنم. نباید هر روز صبح هر بار که صدای زنگولهها رو میشنوم نگاهم سمت در کشیده بشه. نباید یه هفته و نیم کامل رو برای شیفت صبح داوطلب میشدم چون اون صبحها میاد. نباید. نباید. نباید.
"کجایی؟!"
با صدای فریاد هشدارآمیزی که دلیلش چند ثانیه بعد مشخص شد، به خودم اومدم.
کاپ قهوهی داغی که زیر دستگاه گذشته بودم، سرریز شده و چند قطره از اون مایع سوزان روی پوستم نشست و با صدای یکی از گارسونها-که داشتم سفارش مشتری اون رو آماده میکردم- کاپ از دستم ول شد و چند لحظه بعد صدای برخورد لیوان چینی افکارم رو تکه تکه کرد.سریع ذهنم رو خاموش کردم، باید حواسم رو به کارم میدادم.
"الان درستش میکنم."
"هی..حالت خوبه؟" صدای گراهام عجیب بود، نگرانیش زیاد از حد نبود؟ تا جایی که یادم میاد بهش گفته بودم که حتی فکرش رو هم نکنه.
اما چه میشه کرد؟ میشه توی دهنِ شریک و برادر بهترین صاحبْ کار دنیا بزنی؟"آره."
گراهام آدم بدی نیست، شاید من عوضی باشم و باهاش بدرفتاری کنم، اما اون دست از سرم برداشته این منم که بیخیال نشدم و نمیتونم درست رفتار کنم. اون فقط بعضی روزها میاد تا به اینجا و برادرش سر بزنه و وقتی میبینه که سرمون شلوغه برای کمک میمونه.
وزنهی نگاهی رو روی حرکاتم حس میکنم اما قرار نیست حرفی بزنم چون به زبون آوردنش فقط باعث میشه بزرگتر دیده بشه.
بعد از چند دقیقهی خیلی کوتاه با نهایت سرعتم کاپ جدیدی آماده میکنم و وقتی سفارش رو به دست گارسون میرسونم که میفهمم که گراهام خیلی وقته رفته و کسی که با انگشتهاش ضرب موزونی روی میز پیشخوان گرفته، بدون اینکه مشخص باشه توی سرش چی میگذره، نگاه خیرهی تیرهاش رو به سمت دیگهای، سوق داد.اون، ثانیهای بعد از گرفتن سفارشش میره و من تصمیم میگیرم که فراموش کنم که چنین چرخشی توی نگاه اون دیدم...حقیقت هم همینه، هیچچیزی تغییر نکرده اما یک اتفاق افتاده؛
"همهاش تقصیر تو بود."-
۰۲۰۷۲۹
۳۴۳
-
आप पढ़ रहे हैं
Tom's Diner
फैनफिक्शन[completed] نشستن پشت پیشخوان روی صندلیهای پایه بلند همیشه کار موردعلاقم بوده، تماشای جنب و جوش بچهها و آماده شدن سفارشها، با خبر شدن از حالشون و حتی روزهای شلوغ پیوستن بهشون پشت پیشخوان یا همراه گارسونها سفارش گرفتن، همراه شدن با جریان زندگی...