۱.

49 6 15
                                    

"من از شیفت صبح متنفرم."

"تو از همه‌ی شیفت‌ها متنفری."

به رک بودن بِت میخندم. صبح‌های دوشنبه از همیشه شلوغ‌تره یه شلوغیِ پر خستگی و جنب و جوش.
تابلوی کوچیک welcome که با فونت زیبا و قرمزی نوشته شده رو به خیابون و پیاده‌رو برگردونده شد و بعد چند دقیقه‌ی کوتاه اولین مشتری که خواب‌آلوده از در وارد میشه و تا به خودم بیام رو‌به‌روی من به پیشخوان تکیه داده.

"سلام آقا چطور‌ میتونم‌ کمکتون کنم؟"

"میتونی به رئیسم بگی شیفت صبح رو کنسل کنه؟"

لحنش گستاخانه یا بی‌ادبانه نیست، فقط داره شوخی میکنه. پس قبل از اینکه سفارش رو بگیرم کوتاه میخندم "اگه شما بتونی همینو به رئیس من هم بگی!"
مرد خواب‌آلود هم میخنده و بعد منتظر قهوه‌ی بیرون‌بَرِش میشه.

کمی بعد دارم به مرد خواب‌آلو که داره از داینر بیرون میره نگاه میکنم و اینبار رو به زن آراسته‌ای که با خوشرویی بهم سلام داده جواب میدم و وقتی سفارش رو تحویل میدم فرصت نمیکنم که به رفتنش نگاه کنم چون مشتری بعدی عجله داره و مشتری بعدی خسته‌است و بعدی عصبانیه.

در اولین فرصت کمی گردنم رو بالا و پایین میکنم تا از گرفتگیش کم بشه و در حین حال به گارسون ها که از کسایی که نشستن پشت میزهای کوچیک رو انتخاب کردن، سفارش میگیرن، نگاه میکنم.

زندگی با سرعت زیادی در اطرافم جریان داره، مردم در ادامه‌ی روزشون اینکه اینجا اومدن رو یادشون میره و من کسایی رو که اون سمت این پیشخوان ایستادن رو فراموش میکنم، اما دلیل نمیشه که به هم‌ لبخند نزنیم چون زندگی جریان داره و فقط همین شادی‌های کوتاه و فراموش‌شده‌است که این جریان رو می‌سازه...

با صدای زنگوله‌هایی که پشت در آویز شدن نگاهم به سمت در جلب میشه مشتری جدیدی اومده و مستقیم به سمت پیشخوان میاد، اما قبل از اینکه در کاملا بسته بشه، اون پشت سرش وارد میشه. به ساعت نگاه میکنم، امروز دیر کرده.
اینبار هم مثل همه‌ی دفعات قبل، فرصت اینکه من ازش سفارش بگیرم، پیش نمیاد و اون سمت
بِت، کسی‌که همراهش امروز کنار هم‌ پشت پیشخوانم، میره. همینطور که مشغول لبخند زدن و سفارش گرفتن از مردی‌ام که قبل از اون وارد داینر شده اما صداش رو که از چند قدمیم میاد رو می‌شنوم، همون سفارش ساده‌ی همیشگی، همون آوای آشنایی که به یاد میارم.

مشتری‌ من زودتر میره و تا وقتی مشتری بعدی بیاد-که در حد چند ثانیه زمان خیلی کوتاهیه-میتونم‌ نگاهی به اون که روی پیشخوان با انگشت‌هاش ضرب گرفته، بندازم اما فرصت بیشتری ندارم و اون مثل همیشه میره، صدای زنگوله‌ها میگن که اون رفته و من باورشون میکنم.
و هیچ‌وقت نمیفهمم که از پشت پنجره‌ی بزرگ تا لحظه‌ای که در دیدش باشم من رو نگاه کرده.
از دوشنبه‌های شلوغ متنفرم.

-
۰۲۰۷۱۶
۴۴۷
-

Tom's DinerWhere stories live. Discover now