𝙴𝙿𝟷

5.1K 297 52
                                    

هوای دلچسب بهاری وسوسه اش میکرد در باغ عمارت قدم بزنه، راهی که با درخت های گیلاس و شکوفه های تازه شکفته شده تزیین شده بود تداعی گر بهشت واقعی بود. از پشت پنجره همه چیز رویایی به نظر میرسید، لبخند کوچکی گوشه ی لبش جا گرفت، بدیهی ترین کاری که بعد از دیدن این منظره به ذهنش رسید.

دستانش را از پنجره بیرون برد، سوز نسبتا گرمی پوستش نوازش میکرد. لذتی که فقط برای چند دقیقه تجربه اش کرد. طبقه ی پایین درست زیر اتاقش تهیونگ را دید، در بالکن ایستاده بود و با تلفن صحبت میکرد. جیمین با لبخند تصنعی دستش در هوا تکون داد، و تنها عکس العملی که از ان پسر دریافت کرد اخم غلیظ و زمزمه های ناخوشایند بود. با ناراحتی از پنجره فاصله گرفت و چشماش به زمین دوخت. این اولین باری نبود که اینطور باهاش رفتار میشد. لبهاش روی هم فشار داد، اما مجبور بود تحملش کنه. بی‌جهت لبخند زد، قرار نبود کل روزش به خاطر این مسئله ی ناچیز بهم بریزه.

با تمام توانش چرخش به حرکت دراورد، ژاکتش از روی اویز برداشت و از اتاق خارج شد. درست پشت چهارچوب در خدمتکارش را دید که با دستهایی قفل شده در انتظار ارباب جوانش ایستاده بود. پسری هفده یا هجده ساله که توسط تهیونگ به عمارت اورده شده بود تا در کارهای شخصی جیمین بهش کمک کنه.

"مدت زیادی رو منتظر موندی سوهیون؟"

پسر با خجالت به زمین خیره شد، بهترین کاری که در واقع میتونست انجام بده سکوت کردن بود و نه به خواست خودش. اینطور بهش اموزش داده بودند.

"ارباب جوان امروز هم در باغ قدم میزنید؟"

متوجه اشتباهش شد، لب پایینش بین دندون گرفت. و جیمین برخلاف پسرعموش مواخذه اش نکرد فقط با یک لبخند کوچکی که ردیفی از دندونهای جلوش به نمایش میذاشت سرش را تکون داد.

"البته، هوای امروز برای پیاده روی فوق العاده است"

حرف دیگری جز این بینشون رد و بدل نشد, سوهیون پشت چرخ ایستاد و با احتیاط رو به جلو حرکتش داد. طی این مدت جیمین بیکار ننشست، طبق معمول به پرتره های آبرنگی که فیگور اجدادش را به رخ می‌کشید نگاه میکرد. مردهای قدرتمند خانواده ی کیم مطلقا جز الفای غالب صفت دیگه ای نداشتند، بین اونها فقط دو امگا وجود داشت که قرار نبود هیچ اثری ازشون در تاریخ این خانواده ثبت بشه، جیمین و پدرش یوجین.

سوهیون برای انتقال جیمین از اسانسور استفاده کرد، اونها تازه وارد طبقه ی اول شده بودند، یک راهروی کوچک بین راه تعبیه شده بود که متصل کننده ی سالن به قسمت های دیگه بود. با استرس روی صندلیش جا به جا شد. وقتی به این نقطه می‌رسید مضطرب میشد، اضطرابی که دلیلی جز روبرویی با تهیونگ نداشت.

آلفای مغرور از اتاقش خارج شد، اینبار سیگاری بین لب داشت و با چشمهایی که پاهای علیل جیمین را به تمسخر میگرفتند بدنش را از نظر گذروند. با اینکه امگا حتی در بدترین حالت ممکن هم کوچکترین احساس شرمساری نسبت به نقص عضوش نداشت اما این خیره شدنهای تحقیر امیز و از روی کینه را ازاردهنده میدانست. یکبار نفس عمیقی کشید و بعد لبخند کمرنگی زد. لبخندی که روبرو شدن با ان برای تهیونگ چندان خوشایند نبود.

𝓒𝓻𝓾𝓮𝓵 𝔂𝓸𝓾Donde viven las historias. Descúbrelo ahora