𝙴𝙿𝟹𝟸

736 127 28
                                    

در محدوده ای نامعلوم از جنگلی سرسبز، بین درخت های صد ساله ی بلند پسری با پیراهنی سفید و پاهایی برهنه سرگردان قدم میزد. مقصد مشخصی نداشت و مدام به اطرافش نگاه میکرد انگار این اولین باری بود که از نقطه ی امنش یعنی عمارت عموش دور میشد. در حالیکه باید خوشحال میبود و ازادیش را با پرندگان اواز خوان بالای سرش جشن میگرفت، با اینحال این حسی نبود که در اون زمان تجربه اش میکرد، نگران به نظر میرسید و با هر قدمی که روی برگ های زرد برمیداشت بیشتر دچار سردرگمی میشد.

امگا راهش را تا منطقه ی دیگری از جنگل ادامه داد، در اخر نزدیکی ابشاری کوچک متوقف شد. دوباره و با دقت بیشتر به اطرافش نگاه کرد. در کنار تخته سنگ ها دست هایی از رزهای ابی وحشی به چشم میخورد. منظره ی زیبایی بود، چیزی شبیه به تابلوهایی که به دیوارهای عمارت نصب شده بود. انطور که هرروز به اونها خیره میماند چندان عجیب نبود که تمام جزییات را به خوبی به یاد بیاره. جیمین به دنبال پیدا کردن جواب این سوال نبود، بلکه میخواست دلیل حضورش در دنیایی که به اون تعلق نداشت را بدونه. هرچند تابش نور مستقیم افتاب به سرش جایی برای حل معادلات ناشناخته باقی نمی‌گذاشت. در وضعیت فعلیش باید به پیدا کردن راه خروج یا سرپناهی فکر میکرد. قصد ادامه دادن به این مسیر طولانی و طاقت فرسا را داشت اما انرژیش ته کشیده بود. همینطور تشنه به نظر میرسید.

هردو دستش را روی زانوهایش گذاشت و نفسی تازه کرد. احتمالا چند دقیقه استراحت کمی از خستگیش کم میکرد. ظاهر شدن در همچین مکان عجیبی به کنار، امگا تازه متوجه ی سالم بودن پاهاش شد.

"من میتونم راه برم؟ این چطور ممکنه؟"

این سوال بارها در ذهنش تکرار شد. فرقی نمی‌کرد چند بار از خودش میپرسید، به هیچ نتیجه ی روشنی نمیرسید. گذشته از اینها می‌توانست بعد از مدت ها ویلچرنشینی، روی دو پا راه بره. دیگر نیازی نبود شاهد نگاههای تحقیرآمیز اطرافیان به خودش باشه یا پچ پچ هایی که ناشی از ترحم بودند. امگا به اجبار هم که شده لبخند زد، لبخندی که با ظاهر شدن تصویری بلوری از خاطراتش محو شد.

در یک آن تصویر متحرکی از یک خانواده ی سه نفره درون آبشار جاری شده روی دیوار ظاهر شد. مردی با قدی تقریباً کوتاه و ریز جثه چمدانهای سنگینی را از پله ها به پایین حمل میکرد. به دنبالش زنی همراه با پسری مو طلایی از ساختمان خارج شد. مرد به هر ترتیبی که شده اونها را در صندوق عقب ماشینش جا داد و دستی روی پیشانی خیسش کشید.

"عزیزم؟ لازمه اینهمه چمدون با خودمون ببریم؟ ما که قرار نیست جای دوری بریم. فقط چند روز قراره اب و هوایی عوض کنیم و برگردیم"

زن در حالیکه موهای مجعد روی شانه اش را با جدیت مرتب میکرد نگاه برنده ای به شوهرش انداخت.

"درسته که چند روزه ولی بالاخره نیاز بین راه مجبوریم لباسامون عوض کنیم و خوراکی بخوریم، به خاطر همین هر چیزی که به ذهنم میرسید رو بسته بندی کردم"

𝓒𝓻𝓾𝓮𝓵 𝔂𝓸𝓾Where stories live. Discover now