𝙴𝙿𝟸𝟼

842 121 34
                                    

در روزهایی که عمارت در تب و تاب غیبت کوچکترین ارباب می‌سوخت سرپرست از تمامی وظایفش سر باز میزد، در اصل این بهترین فرصت ممکن برای پیدا کردن سرنخی از امگا بود. با وجود شناخت هرچند کمی که از شخص فراری یعنی باغبان داشت به اسونی می‌توانست ردی ازش لابلای خاطرات مبهم ذهنش پیدا کنه‌. هرچند برای خدمتکار هایی که شب ها را با چشمهای نیمه باز میگذراندند تا بلکه خبری از جیمین به گوششان برسه، بی تفاوتی اون مرد به نوعی عجیب به نظر میرسید حتی چند باری جرات به خرج دادند و در این مورد پرسیدند اما سرپرست همراه لمس شانه ها و پوزخندی بی مفهوم از کنارشون عبور کرد.

مرد بی حرکت روی تشک گرم و نرمش دراز کشیده بود، یکی از دست هاش روی پیشانیش بود و پلکهای متورمش محکم به هم فشار میداد‌. هیچوقت فکر کردن به گذشته اینطور آزارش نداده بود. چرا که سرپرست حافظه خوبی نداشت، تنها چیزهایی را به یاد میاورد که خاص بودند. به هر راهی که فکر میکرد به بن بست منتهی میشد، و این درست کلافه کننده ترین بخش ممکن بود. نفسش را بیرون فرستاد و با ناامیدی به تاج اهنی تخت تکیه داد. ظاهرا تا پیش از این هیچ ویژگی خاص یا علامتی نظرش درباره ی باغبان جلب نکرده بود. اون پسر قد متوسطی داشت و موهاش به سیاهی تاریکی شب بودند. اگر سرپرست دقت به خرج میداد متوجه خالهای کمرنگ روی گردنش میشد. با اینهمه این چیزی نبود که به دنبالش میگشت‌.

برای ازاد سازی ذهنش هم که شده تصمیم به روشن کردن اخرین نخ سیگارش گرفت. سرپرست ادم دودی نبود و فقط این کار برای تفریح انجام میداد البته این اواخر مصرف نیکوتینش به حد نصاب رسیده بود. شاید بیشتر از ده نخ در روز.

"خوب فکر کن دوسوک، اون پسر کجا دیدی"

مرد زیرلب با صدایی ارام زمزمه کرد و بعد چخماق فندکی که در دست راستش بود را فشار داد. همینکه شعله ی ابی رنگ از حفره ی اهنی خارج شد نور امیدی در چشمهای بیروح مرد ظهور کرد. ظاهرا نور ابی رنگ جرقه ای برای برگشتن خاطره ی مجهولش بود.

"درسته.. بالاخره فهمیدم اون باغبون کجا دیدم"

انعکاس شعله ی ابی هنوز در سیاهی مردمک های سرپرست دیده میشد، انگار که قصد خاموش کردنش را نداشت. هرچند با اوج گرفتن اتش و سوختن بخشی از پوست شستش مجبور به پرت کردن فندک به گوشه ای از اتاق شد.

"لعنتی"

نفرین های مرد همچنان تا پایین امدن از تخت ادامه داشت. سرپرست در تاریکی مطلق اتاق چرخید، چند بار پلک زد و با لمس دیوار سرد خودش را به اویز چوبی رساند. ژاکت بافتی که با شلختگی ازش اویزان شده بود را برداشت و با قدمهایی بلند از اتاق خارج شد. اولین کاری که به محض بیرون گذاشتن پاش از چهارچوب انجام داد بررسی هردو مسیر مخالف راهرو بود. تاریکی در اونجا هم برقرار بود، صدایی جز باد به گوش نمیرسید، البته اواز ناموزون جغد پشت پنجره کمی این صحنه را ترسناک میکرد اما سرپرست از چیزی نمی ترسید. اون با پوزخندی شیطانی ژاکت روی شانه های کشیده اش انداخت و لنگان لنگان به سمت اتاق کار الفای بزرگ حرکت کرد. به طور معمول پرونده ی خدمتکارهای عمارت در اونجا نگهداری میشد، بدون هیچ حفاظ یا قفلی. هرچند خطای مرد دور از ذهن به نظر نمیرسید چون نگه‌داشتن چند تکه ی کاغذ متعلق به بتاهای ناچیز در جایی امن هیچ سودی برای اربابش نداشت. به هرحال اینکارش چندان به ضرر سرپرست نبود چون به اسونی می‌توانست بهشون دسترسی پیدا کنه.

𝓒𝓻𝓾𝓮𝓵 𝔂𝓸𝓾Where stories live. Discover now