𝙴𝙿𝟸𝟶

1.6K 167 72
                                    

خواب امگا به اندازه ای سنگین بود که حتی با زمزمه های رمانتیک وار الفا بیدار نشد. انگار بین رویاهای شیرینی که مدام به سراغش میومدند غرق شده بود، در یکی از اونها همراه یونگی در کلبه ای چوبی دیده میشد، روبروی پنجره دست در دست هم نشسته بودند و فرود دانه های سفید برف تماشا میکردند، در دیگری پسربچه ای کوچک با چشمهایی گرد به بوسه های عاشقانه اشون خیره شده بود. همه چیز به نوعی فوق‌العاده به نظر میرسید، نه خبری از تهیونگ بود و نه معشوقه ی بدجنسش.

با وجود اینکه الفا برای رفتن به شرکت عجله داشت اما دقایقی را صرف خیره شدن به چهره ی غرق در خواب امگا کرد. البته در کنارش به رویاپردازی هم ادامه میداد، درست مثل جیمینی که خوشبختی را در گرو ماندن در کنار یونگی میدید، تهیونگ هم به نطفه ای فکر میکرد که قرار بود طی چند ماه اینده به دنیا بیاد. حتما به خاطر حمل اون فرشته امگاش به انرژی زیادی نیاز داشت ولی پدر یا مادری نداشت که این دوران سخت کنارش بمونه. در حالیکه الفا حاضر بود به جای همه ی کسایی که در زندگی امگا نبودند بهش توجه کنه.

بنابراین تصمیم گرفت صبحانه ی امروز کنار پسرعموش و در اتاق مشترکشون بخوره علاوه بر این دوست داشت خودش محتویات درون سینی را سرو کنه. پیش از اینکه با سروصدایی ازار دهنده امگا را بیدار کنه از اتاق خارج شد، در طول راه هم به لباسهای نامرتبش نظم داد و هم موهایی که هنوز نم دار بودند را به عقب فرستاد. با اینکه باید با ظاهری اراسته و شیک در جلسه حاضر میشد ولی ترجیح میداد زمانش را در کنار امگا سپری کنه، اینطور شاید می تونست قلب امگا تا حدودی به دست بیاره البته در این زمینه چندان هم امیدوار نبود.

زمانیکه الفا وارد آشپزخانه شد، چند خدمتکار مشغول شستن ظرف های کثیف شب گذشته و سرو کردن پنکک درون بشقاب بودند. اونها به محض روبرو شدن با ارباب خانه تعظیم کردند. همینطور نگاه هایی از سر تعجب بینشون رد و بدل شد، چرا که این اولین باری بود که تهیونگ در همچین مکانی میدیدند. الفا همیشه صبح ها روی بزرگترین صندلی میز غذاخوری می نشست و‌ منتظر آماده شده غذاها میشد، این چهره ای بود که در ذهن خدمتکارها نقش بسته بود.

"جی یونگ میتونی بهم کمک کنی سینی صبحانه رو اماده کنم؟"

الفا سینی مسی که روی میز بود را برداشت، نگاهی به کابینت های بدون در انداخت. جای همه چیز به طور کامل مشخص بود، در یک قفسه ظرف های چینی چیده شده بودند و در دیگری استکانهای شیشه ای اما محفظه ی‌ غذاهای خشک مثل نودل یا نوشیدنی ها جدا از بقیه بود. با این وجود تهیونگ احساس سردرگمی میکرد.

"چرا شما ارباب؟من اینکار انجام میدم"

به محض شنیدن درخواستش خدمتکاری جوان دست از شستن ظرف ها شست، شیر اب بست و بعد از خشک کردن دستهاش با پیشبندش سراسیمه به سمت الفا قدم برداشت.

𝓒𝓻𝓾𝓮𝓵 𝔂𝓸𝓾Where stories live. Discover now