Part 2

1.6K 321 54
                                    

کلماتش برعکسِ ظاهرشون، با حرص و عصبانیت بیان می‌‌شدن و تهیونگ رو بیشتر می‌ترسوندن.

دنبالِ یه جوابِ کوبنده بود که ناگهان در باز شد و چهره‌ی خسته‌ی پدرش ظاهر شد:
-تهیونگی... بیا داخل. باید حرف بزنیم.

- چه حرفی؟! این عوضی چی داره می‌گه؟! اصلا کی بهش اجازه داده بیاد اینجا؟؟ این دیوونه‌ست! یا باید به پلیس زنگ بزنی یا به یه تیمارستان!!

-بیا داخل عزیزم. الان همه‌چیز رو می‌فهمی!

لحنِ پدرش که درموندگی و غم، توی صداش کاملا حس می‌شد، باعث شد تعجب کنه.
چی باعث شده بود که مردِ قدرتمندی مثلِ اون، این‌طور آشفته بشه؟

دستی که سمتش دراز شده بود رو گرفت و پشت سرش راه افتاد.
دست پدرش سرد بود... خیلی‌سرد.
چشم‌های قرمز از اشک مادرش که‌ روی مبل نشسته بود و نگاهش رو ازش می‌دزدید رو که دید، مطمئن شد خبرهای خوبی در راه نیست!
در، پشتِ سرش با خشونت بسته شد.
حدس می‌زد کارِ اون آدمِ عوضی باشه و درست هم فکر می‌کرد.
نیم‌نگاهی با نفرت و حرص بهش انداخت و بعد از اون، دوباره رو به پدرش کرد و تقریبا داد زد:
-بابا اینجا چه‌خبره؟! می‌شه منم درجریان بذارید؟؟

-بشین عزیزم...

-نمی‌خوام! نمی‌خوام بشینم! بهم بگو!

پدرش دستش رو رها کرد و سمتِ میزش رفت و پشتش نشست‌.
چند برگه‌ای که مقابلش پخش‌و‌پلا بود رو جمع کرد و مشروبِ نارنجی رنگی رو سر کشید.

-تهیونگی... نمی‌دونم چطور بهت بگم؛ ولی... ولی بذار از اولش شروع کنم. جونگ‌‌کوک رو که یادته؟ پسرعموت.
پدرش برادرِ بزرگ‌ترِ منه.

تهیونگ، دوباره برگشت و به جونگ‌کوک نگاه کرد.
پس این‌ که انقدر براش آشنا به‌نظر می‌اومد بی‌دلیل نبود.

سال‌ها قبل، بیشتر از نصفِ بچگیش رو با اون گذرونده بود.
ولی بعد از فوتِ عموش، کوک کاملا از خانواده دور شد و می‌دونست که یکی از بزرگ‌ترین حسرت‌های بزرگِ پدرش این بود که نتونست کوک رو دوباره پیشِ خودشون برگردونه.

جونگ‌کوک حتی ثروت و ارثیه‌ی پدر خودش رو قبول نکرد و کمک‌ پدر تهیونگ رو رد کرد.
حالا این‌جا چیکار می‌کرد و چی می‌خواست؟ اون هم امشب!

-پدرِ من، یعنی پدربزرگت وقتی جونگ‌کوک به‌دنیا اومد توی وصیت‌نامه‌اش گفته بود که اون به‌عنوان نوه‌‌ی بزرگ خانواده، می‌تونه با هرکدوم از بچه‌های دیگه‌ی خانواده که می‌خواد ازدواج کنه. البته پدربزرگ مثل این که فراموش کرده بود دختربودنِ طرف مقابل رو مدنظر قرار بده؛ پس... پس... الان... جونگ‌کوک می‌تونه که...

با چشم‌های گرد شده و دهانی نیمه باز، به پدرش خیره شده بود و ناباورانه به کلماتی که از بین لب‌هاش خارج می‌شد گوش می‌داد.
با هر کلمه، قلبش فشرده‌تر می‌شد. این شرایطِ باورنکردنی و دور از انتظار، بیشتر شبیه به یک کابوسِ سخت، ترسناک و غیرواقعی بود!

Lutos [Kookv]Where stories live. Discover now