زیر پتو مخفی شده بود و بی صدا اشک میریخت. اتفاقات چند دقیقه پیش، هنوز تو ذهنش تکرار میشدن بدون این که به نتیجه و پایانی برسن. واقعی نبود... حتماً یه کابوس بود. این ممکن نبود که واقعی باشه؛ اما اگه همهچیز واقعی بود چی؟
اگه همهچیز دروغ بود، پس چرا پشتش درد میکرد؟"آخه این لعنتی فکر میکنه کیه؟! لعنت بهش! لعنت به تمام وجود نحسش! لعنت به روزی که دیدمش."
چطور به خودش اجازه داد که مثل بچهها باهاش رفتار کنه؟ و اینطور اون رو روی پاهای خودش بخوابونه و با کمربند، مثل بچهها اسپنکش کنه.
"این روزها حتی بچهها رو هم اینطور تنبیه میکنن! یعنی تا این حد کوچیک و پست شدی، تهیونگ؟"
چشمهاش رو بههم فشرد تا ذهنش رو از افکار تیره و منفیش دور کنه؛ اما تنها چیزی که گیرش اومد، ریزشِ بیشترِ اشکهاش بود.
روی تخت دراز کشید و نگاهی بهش کرد. پشت بهش، زیرِ پتو میلرزید و احتمالاً داشت گریه میکرد.
لبخند کوچیکی زد. عجیبه که از بچگی تا الان حتی کوچیکترین تغیری هم توی رفتارش بهوجود نیومده بود.
زبونش دراز و تخستر شده بود؛ اما رفتارهاش، قهرکردنهاش و کارهاش درست همونطور بود.دستش رو دور بدن تهیونگ حلقه کرد و اون رو سمت خودش کشید.
تهیونگ اما مشخص بود که شوکه شده و نفسش رو حبس کرده.
پتو رو از روی صورتش کنار کشید. گونههای خیس و چشمهای درشت و براق از اشک پسر کوچیکتر، قلبش رو ذوب میکردن.
کوک انگشتش رو روی رد اشکهاش کشید و آهسته زمزمه کرد:
- گریه نکن.بُهت و تعجب توی چشم های تهیونگ به اخم و عصبانیت تبدیل شد.
انگار که تازه بهیاد آورده بود که چرا ناراحته!
سعی کرد خودش رو از سینهی کوک فاصله بده؛ اما جونگکوک اون رو بیشتر به خودش فشرد.ضربه آخر، وقتی بود که پاهاش رو دو طرف بدن تهیونگ گذاشت و اون رو مثل جوجهای که زیر بالهای مادرش پناه برده، توی بغلش گرفت.
سنگینی تنِ جونگکوک، برای بدن نحیفش زیادی بود.
مخصوصاً وقتی که بازو و کتفش هم روی شینهاش قرار گرفته بود و اجازهی کوچیکترین حرکتی رو از تهیونگ گرفته بود.-جونگکوک! کووووک! پاشو نمیتونم نفس بکشم! داری لِهام میکنی لعنتی!
جونگکوک خندید و پسر کوچیکتر برای اولین بار، صدای خندهی واقعی و صادقانهاش رو می شنید.
-وقتشه که کیتکت کوچولوی من به زندگی متاهلی و با هم خوابیدن عادت کنه، هوم؟
-کیه که به زندگیِ زهرماری، با یه آدم کوفتی عادت کنه؟؟
لبخندِ جونگکوک جمع شد و تهیونگ آب دهنش رو با ترس قورت داد.
نکنه عصبانیش کرده و دوباره میخواد تنبیش کنه؟
ESTÀS LLEGINT
Lutos [Kookv]
Literatura romànticaاز وقتی بهیاد داشت، همه چیز براش فراهم بود. پول، عشق، توجه و... و تهیونگی که توی عمارتِ پدرش، مثل یه شاهزاده کوچولو بزرگ شده بود، چطور قرار بود توی زندانِ جئون دَووم بیاره؟ جئون جونگکوکی که اون پسر رو مجبور به ازدواج با خودش کرده بود! •°•°•°•°•°•...