Part 9

1.9K 261 73
                                    

-تهیونگ؟!

- چیه خب؟

- درست نیست که در موردش این‌طوری حرف بزنی. به‌هرحال اون الان همسرته. درضمن! من مطمئنم که اون هم یه‌سری اخلاق‌های خوب داره.

تهیونگ در جواب سکوت کرد. جیمین درست می‌گفت. هرچقدر هم بخواد به خودش تلقین کنه که از جونگ‌کوک بدش میاد، باز هم اون آغوش دوست‌داشتنیِ قبل از خواب و اون بوسه‌های داغ، بهش یادآوری می‌کرد که گاهی ازش متنفر نیست و حتی دوست داره توی این‌جور مواقع، وقت بیشتری براش بذاره و کنارش باشه.

- خب تعریف کن.

- چی بگم؟

(جیمین گفت و تهیونگ در جواب پرسید.)

- این چیزهایی که درمورد سکس می‌گن، حقیقت داره؟! واقعاً خیلی درد داره؟!

چشم‌های تهیونگ، از این حجم از بی‌پرواییِ برادرش، درشت‌تر از این نمی‌شدن.
این چیزها برای جیمین دور از انتظار بود.

- جیمین!!

- خب مگه چی گفتم؟

جیمین سرش رو پائین انداخت و مشغول بازی با انگشت‌هاش شد و ادامه داد:
- فقط کنجکاو بودم... همین.

- اولاً لازم نیست بدونی چون هنوز خیلی زوده برات! دوماً... هنوز بین ما اتفاقی نیفتاده.

چشم‌های گردشده‌اش رو گردتر کرد و به تهیونگ خیره شد:

- هیچیِ هیچی؟!

- هیچی.

- چرا؟!

- از کجا بدونم که چرا؟ می‌گه "هنوز کوچولویی و آماده نیستی" و از این چرت و پرت‌ها؛ ولی من شک دارم. نکنه برخلاف قدِ دراز و زشتش، اون‌جاش زیادی کوچولو و ریزه میزه‌ست؟ شاید روش نمی‌شه نشون بده و می‌ترسه بهش بخندم!

-  تهیونگ!

- چیه خب؟! دارم می‌گم شک دارم! من که نگفتم مطمئنم!

***

وقتی از محل کارش به خونه‌اش اومد و اون مهمونِ ناخونده‌ی کوچولو رو دید، نمی‌دونست چه حسی داره.

از یک طرف قصد داشت رابطه‌ی تهیونگ با خانواده‌اش رو کاملاً محدود کنه و از طرف دیگه نمی‌تونست از این پسر کوچولو متنفر باشه. درحالی که مثل برادرِ کوچیکِ نداشته‌اش، دوست‌داشتنی و بامزه بود.

جیمین بلافاصله بعد از دیدنش، بی توجه به اخمِ غلیظ جونگ‌کوک، بغلش کرد.

- بالاخره تونستم ببینمت!

متقابلاً کوتاه پسر رو در آغوش کشید و بعد اون رو از خودش جدا کرد.
نگاهی به تهیونگ که بی‌تفاوت روی مبل نشسته بود و نادیده‌اش می‌گرفت تا قهربودنش رو نشون بده، کرد و کنارش نشست.

Lutos [Kookv]Where stories live. Discover now