کوکی خبیث

350 69 20
                                    

بعد تموم شدن کلاسش به سرعت زد بیرون تنها کلاسی که با دونسنگاش یکی نبود همین کلاس کوفتی بود و از بخت بدش با پارک و کیم یکی بود.

برا اینکه جیمین نبینتش و به موقع به قرارش با دونسنگاش برسه سرعتشو بیشتر کرد.
خودشم نمیدونست چرا داره از جیمین دوری میکنه، فقط میدونست لازمه حس میکرد هرچقدر نزدیکش باشع بیشتر قرار بفاک بره.
همین الانشم به اندازه کافی رفته بودش، از اونجایی که پارک پسر محبوب دانشگاه و بیشتر کسایی که روش کراشن باهاش دشمن شده بودن، این واقعا بچه بازی لعنتی بود.

همیشه فکر میکرد این موضوع‌های بچگونه برای دراماهاس ولی الان داشت توی یکی از این دراما زندگی میکرد.
با نزدیک شدن به کافه‌تریا دونسنگای کیوتش و دید.
به سمتشون رفت و با بیحالی سلامی داد.

نگاهی به جمعشون انداخت چرا همشون انقد پکر بودن؟
خودش که این حالت براش عادیه ولی برای کوکی و هوپی غیرعادیه.
•چیشده؟چرا انقد پکرین؟
هوسوک گوشیش و خاموش کرد و روی میز گذاشت:
•بدون هیچ دلیلی اینطوریم، اومدم دیدم جونگکوک پکر منم پکر شدم.

یونگی اخمی کرد و به کوکی کوچولوی افسردش نگاهی کرد:
•کوکی هیونگ چیزی شده؟ چرا بانی عضله‌ایمون انقد هاله افسرده دورشه؟

اهی کشید و روبه هیونگای نگرانش لبخند فیکی زد:
•چیزی نشده هیونگا نگران نباشین من خوبم‍...
با پس گردنی که یونگی هیونگش تو گردنش زد با تعجب بهش نگاه کرد.

یونگی با بیخیالی نسکافه‌ای که براش خریده بودنو نوشید.
•اونطوری نگام نکن چندباری بهت گفتیم که حق نداری بهمون لبخند فیک و ادای خوب بودنو دربیاری، حتی یادمه اینو به طور قردادی هم قرارش دادیم و تو زدی زیرش....حقت بود بخوریش.
هوسوک عین سنجاب ریزریز خندید.

•راست میگه کوکی، ما هیونگای توعیم وظیفمون اینه حال دونسنگمون و خوب کنیم، پس بهتره بهمون بگی چیشده!

کوکی لبخند واقعی زد. همیشه از داشتن هیونگایی مثل اینا خوشحال بودش، همیشه هواشو داشتن و کمکش میکردن.
با بیاد اوردن دلیل افسردگیش، با ناراحتی لب زد:
•چند روزه تهیونگ شی رو ندیدم.

یونگی و هوسوک هردو باشنیدن دلیل ناراحتی کوکی نفس عمیقی کشیدن...
بدترین چیز توی زندگیشون میتونه وابستگی کوکی به اون پسر الدنگ باشه.
بدون هیچ دلیلی از تهیونگ خوششون نمیومد، حس میکردم قرار به کوکی کوچولوشون اسیب بزنه.
•بخاطر اون ناراحتی ناموسا؟

هوپی با بیخیالی پرسید و از دونات خشمزش خورد.
•اخه همیشه کنارم بودش ولی از وقتی که زدمش ندیدم‍...
با گفتن چیزی که نباید با دست روی لبای خودش کوبید.
گاف داده بودش، گاف بدیم داده بودش. حالا هیونگاش ته‌توی این موضوع رو درنمی‌ارودن ول کنش نبودن.

یونگی و هوسوک هردو غیرارادی سمت جونگکوک خم شدن.
•کتکش زدی؟ برا چی؟
•مگه چیکار کرد که کتکش زدی ؟
هردو هیونگ با لحن خفه‌ای سوالاشون و میپرسیدن.
کوکی که میدونست چاره‌ای جز گفتن حقیقت نداره به سرعت ماجرا رو براشون تعریف کرد.
وقتی حرفش تموم شد چشاشو به ارومی باز کرد، با دیدن قیافه‌ های سایکو طور هیونگاش عین یه حیوان نجیب از گفتش پشیمون شد.

•یونگی هیونگ ساعت شیش اخرین کلاسشه
•ساعت هفتم از دوستاش جدا میشه
یونگی به سرعت جواب هوسوک و داد.

•نگین که دارین نقشه قتلشو میکشین. شما قرار نیس کاری بکنین هیونگا.
هوپ و یونگ بدون توجه یه کوکی داشتن نقششون و کامل میکردن.
انگاری روی خرگوش مانندش قرار نیس اینارو پشیمون کنه.

پس استین لباسشو تا روی نوک انگشتاش کشید و سعی کرد به یه چیز غمگین فکر کنه با تر شدن چشاش لبخندی پیروز مانندی زد، الان وقت خر کردن هیونگاش بود.
با بغض الکی صداشون کرد‌:
•هیونگا
هوپ و یونگ با دیدن چشای تر خرگوشکشون خشک شدن.
نقشه کوکی داشت به خوبی عملی میشد، اون خرگوش خبیث از نقطه ضغف هیونگاش روی چشای ترش خبر داشت.
پس یکم ننه‌من غریبم بازی بد نیست نه؟

•لطفا کاری به کارش نداش‍...هق..نداشته باشین...من ..هق..
خودم تنبیهش کردم...
با کمی بیشتر فکر کردن به اینکه قرار ظرفای امروز و خودش بشوره قطر اشکی از چشمامش افتاد.
هوپ و یونگی با بدبختی نگاهی به‌هم انداختن.

•اینبار رو ازش میگذریم ولی دفعه بد میکشمش، بدم نمیاد یه مدت اب و غذای مجانی بخورم. حالام گریه نکن، گریه کنی قول نمیدم همین الان نرم سرش.
یونگی با حرص گفت و به صندلیش تکیه داد .
کوکی با گرفتن نقشش لبخند خرگوشی زد اون قطر اشک فیک و پاک کرد، شروع به نوشیدن شیرموزش کرد.
هوپی با اینکه میدونست گریه کوکی فیک بود بازم نتونست جلوش مقاومت بکنه نفس عمیقی کشید و زیر لب پدسوخته‌ای زمزمه کرد.

Are you kidding me?Where stories live. Discover now