✯𝑆𝑂𝐿𝐷 𝑬02⛓️

626 151 66
                                    

با گریه در چوبی و کهنه‌ی اتاق زیرشیروانی رو باز کرد و روی زانوهاش افتاد. قلبش از درد بهم فشرده می‌شد و از شدت گریه نمی‌تونست ریتم نفس‌هاش رو کنترل کنه و هق‌هق می‌کرد.

روی زانوهاش بلند شد و همونطوری به سمت کتاب قدیمی‌ای که زیر بالشتش قایم کرده بود رفت. بازش کرد و از وسط صفحات قدیمی عکسی که هرشب بهش نگاه می‌کرد و باهاش حرف می‌زد رو برداشت. با دیدن لبخند پدر و مادرش که انگار کل آرامش دنیا رو در خودشون جای داده بودن گریه‌ش شدت گرفت و عکس رو به قفسه‌ی سینه‌ش چسبوند.

با صدای "سریع باش" خودش رو جمع و جور کرد و دوباره عکس رو لای کتاب برگردوند. کوله‌ی مدرسه‌ش رو که چند ماهی می‌شد ازش استفاده نکرده بود برداشت و وسایل‌های اندکی که براش باقی مونده بودن رو داخلش جا داد. چمدون قهوه‌ای رنگ کوچیکی رو از گوشه‌ی اتاق برداشت و به سمت کمد لباسش رفت و هرچی که توش بود رو جمع کرد و داخل چمدون ریخت. با باز شدن در متوقف شد و به عمه‌اش نگاه کرد که با پوزخند وارد اتاق می‌شد و سون‌هیونی که پشت سرش با دست‌های بهم گره زده شده پشت مادرش می‌ایستاد.

× داری چیو جمع می‌کنی سوکجین؟ اونا لباسای پسر منن..تو هیچی از خودت نداری. ممنون باش که اجازه می‌دم اون کوله‌ رو با خودت ببری.

چونه‌ش لرزید و دسته‌ی چمدون از دستش رها شد. چطوری بدون لباس می‌رفت؟ حتی نمی‌دونست قراره کجا ببرنش و می‌خواد چطوری زندگی کنه.

+ باشه..همه‌ش مال خودتون..من هیچی برنمی‌دارم.

با آخرین تکه‌های باقی‌مونده‌ از غرورش زمزمه کرد و به سمت در رفت اما جمله‌ی سون‌هیون مثل آخرین تیری بود که پوستش رو سوراخ کرد.

_ داری می‌ری دلم برای خدماتت تنگ می‌شه برده.

_____________________

دنیای اطرافش با سیاهی پوشیده شده بود و هیچ‌جا رو نمی‌دید. از چند دقیقه قبل که اون مردهای قوی‌هیکل توی سرش یه پارچه‌ی مخمل مشکی کشیده بودن کاملا ارتباط با دنیای اطرافش رو از دست داده بود. فقط می‌دونست یه آلفا بازوهاش رو گرفته و اون رو مثل پر بلند کرده و روی صندلی ماشین انداخته.

حدس می‌زد باید توی یک ون یا همچین چیزی باشن چون اصلا به تیپ و قیافه‌های اون آلفاها نمی‌خورد که با اون کت و شلوارهای مشکی و یک دستشون و بی‌سیم‌های سفیدی که مثل سیم تلفن به گوششون وصل بود سوار یه ماشین عادی بشن.

+ می‌شه بهم بگین دارین منو کجا می‌برین؟

با صدایی که سعی کرده بود نترس بودن خودش و امگاش رو به رخ بکشه پرسید اما فقط صدای خنده‌های آلفاهای دور و برش رو شنید.

_ اینجا رو باش. موش کوچولو می‌خواد بدونه کجا داره می‌ره.

و بعد دوباره صدای خنده.

SOLD || TAEJINWhere stories live. Discover now