- Notre-Dame de Paris

41 8 1
                                    


13

+ نتردامِ پاریس؟
_ این‌بار با صدای وِیترِ فیلسوف.
+ وِیتر؟ پس مرا همسر خود نمی‌دانید؟
بجای نگاه تند، میخنده و با اطوار ساختگی نقشش رو بازی می‌کنه : اوه... خیلی گستاخی!
+ عاشق هم نمی‌خواهید؟
_ نه!
با کرشمه میگه.. با ناز. درست مثل دخترِ کولی.
+ خب. برای دوستی هم قبول ندارید؟
پسرِ خوش آواز و زیبا، پس از لحظه‌ای سکوتِ تفکرآمیز، گفت : شاید
+ میدونی که این شاید برای فیلسوف‌ها باارزشه؟
_ فیلسوف این‌بار دستش بازه. من گردنبند زمرد ندارم.
دست من رو باز گذاشت یا در قلبش؟
نمیدونم نفهمیدم هیچوقت.
عوضش تا دم‌دمای صبح، پشت در بسته‌ی کتابخونه با صداش تابید به روحِ سراپاگوشم.

french coffeeWhere stories live. Discover now