15
آسمونِ شهر خاموشه. تاریکه.
انگار که خورشید شرمنده باشه...خجالت بکشه از خودش.
از پیش پسری که دستمو گرفته میبرتم تا شهربازی متروکه و تعطیل شهر.
نمیدونم چرا، نمیخوامم بدونم چرا.
بالِ پرواز که داشته باشی، همهجا میشه پر زد.
YOU ARE READING
french coffee
Fanfictionهرروز میاد؛ هرروز قهوه، هرروز کتاب، هرروز غروب، هرروز صداش، نگاهش، عطرش، این پسر، هرروز.. هرروز.. هرروز. a teakook story.
- fly
15
آسمونِ شهر خاموشه. تاریکه.
انگار که خورشید شرمنده باشه...خجالت بکشه از خودش.
از پیش پسری که دستمو گرفته میبرتم تا شهربازی متروکه و تعطیل شهر.
نمیدونم چرا، نمیخوامم بدونم چرا.
بالِ پرواز که داشته باشی، همهجا میشه پر زد.