24
نمیدونم اینا کی ان.
نمیشناسمشون.
ترسیدم.
از تاریکی ترسیدم.
از سردی این اتاق ترسیدم.
از حرفاشون. از نگاهشون.
از خورشیدی که مال من نیست.
میبینمش..نمیبینتم..میبینتم؟
نمیخوام.
نمیخوام بره. اینا برن ولی.
برن..برن..بردارن دست از سرم.
میگن من دیوونم. دیوونن.
میگن خیال بوده نبوده هیچوقت با من.
نزاشتن باشم. خواستم ببوسمش غرق شم تو گرمای خورشیدکم. عوضش گرفتنم آوردنم تو این اتاق سردم. تو این زمستون. تو این خاکستر.
خورشیدکم نگام کن..بغلم کن. بگیر دستمو، بدزد قلبمو
بگو دروغ میگی نمیشناسی منو
ببرم منو ازین آسایشگاه..ازین زندون
نترس ازم من دیوونه نیستم
میگن هستم
ندیدن آفتاب نگاهمونو
ندیدن که میگن خیال بود، سراب بود.
کجاش بود؟
ببر منو غرق کن تو آفتابت
بریزیم دور این قرصای زشتو
ببرم منو...
YOU ARE READING
french coffee
Fanfictionهرروز میاد؛ هرروز قهوه، هرروز کتاب، هرروز غروب، هرروز صداش، نگاهش، عطرش، این پسر، هرروز.. هرروز.. هرروز. a teakook story.