17
گذشته همهی روزا. گم شدم وسط شبا.
نمیاد.
دنبالشم؛ پیداش نمیکنم.
نکنه نخواد منو؟
نکنه نتونستم باشم اونکه میخواست اون؟
نیاد ببرتم منو با خودش...پرتم کنه وسط این شهر حسود.
پس چشمهای آفتابیش کو؟
دستای گرمش کو؟
یخ زدم وسط این یخبندون.
YOU ARE READING
french coffee
Fanfictionهرروز میاد؛ هرروز قهوه، هرروز کتاب، هرروز غروب، هرروز صداش، نگاهش، عطرش، این پسر، هرروز.. هرروز.. هرروز. a teakook story.
- Lost
17
گذشته همهی روزا. گم شدم وسط شبا.
نمیاد.
دنبالشم؛ پیداش نمیکنم.
نکنه نخواد منو؟
نکنه نتونستم باشم اونکه میخواست اون؟
نیاد ببرتم منو با خودش...پرتم کنه وسط این شهر حسود.
پس چشمهای آفتابیش کو؟
دستای گرمش کو؟
یخ زدم وسط این یخبندون.