💙𝕻𝖆𝖗𝖙 ¹🌊

706 131 84
                                    

- مرد داری برمیگردی خونه چرا اینقدر گرفته ای ؟

چن با خنده پرسید و کای بی حوصله کیفش رو بست

+ قرار نیست خونه برگردم ، باید برم پیش مادربزرگ ..

چن یکی از ابروهاش رو بالا انداخت : امروز دعوتین خونه ش ؟ بچه ها رو گذاشتی اونجا؟

کای نفسش رو از بینیش بیرون داد و تلاش کرد حس بدش رو نادیده بگیره . واقعا به این دیدار ناگهانی احساس خوبی نداشت و نمی تونست هیچ جوره تخلیه ش کنه

+ سورا و سو مثل همیشه خونه ان . مادربزرگ فقط امروز ظهر بهم گفت باید شب برم پیشش چون قراره باهام صحبت کنه

- نمیتونی بچه ها رو بهونه کنی ؟ مادربزرگ جدی عاشق اوناست .‌

کای روی صندلیش شل تر شد و نگاهش رو به تنها شخص حاضر در اتاق داد : خدمتکارا خونه ان ، بچه ها هم میدونن قراره شب دیر بیام

- اوه‌ ، بهشون خبر دادی ؟

چن با ابروهای بالا رفته پرسید و کای برای جواب دادن مردد بود . حوصله نصیحت های دوباره هیچ‌ کودوم از اطرافیانش رو نداشت

اما با این حال چن کمی مشکوک بنظر می‌رسید . سکوت کای باعث شد از نظریه اولش پایین بیاد : صبر کن ببینم تو ..

+ بهشون درباره مادربزرگ نگفتم . صبح بهشون گفتم که ممکنه دیر بیام ...

چن چند لحظه با نگاه ناخوانا ولی نگرانی به پسرعموی مورد علاقه ش نگاه کرد : موضوع بازم یوراست ؟

لحنش اروم بود و کای میدونست این اتفاق میوفته ، ولی واقعا کاری از دستش ساخته نبود

+ میخواستم امشب ببینمش ، قبل اینکه به خونه برم

لحنش نرم تر از چن بود و باعث شد پسر عموش لحظه ای ازینکه بحث رو به اینجا کشونده خودش رو سرزنش کنه

با به یاد نیاوردن تاریخ چشم هاش رو روی هم فشار داد : فراموش کردم ، امروز روز....

کای با فهمیدن منظور پسر ، حرفش رو قطع کرد : نه ، فقط دلم براش تنگ شده

چن اوهی گفت و اتاق توی جو سنگینی فرو رفت . کای نگاهش رو به کیف آماده ش داد و چن نتونست نگاهش رو از مرد غمگین بگیره . سورا و سو واقعا با این شرایط اذیت نمی شدن ؟

+ به هر حال .. اگه بخوام مادربزرگ رو ببینم نمیتونم امشب به دیدن یورا برم . نمی تونم خیلیم دیر برم خونه

کای سعی کرد فضا رو عوض کنه و چن تیز تر از اونی بود که متوجه نشه : اره . سعی کن خیلی کشش ندی

کای پلک ارومی زد و خمیازه ای کشید : اگه به من باشه حتی نمیخوام شروعش کنم ، ولی روی اومدنم تاکید زیادی داشت

چن چینی به بینیش انداخت : بوی جالبی ازش بلند نمیشه ...

کای چند لحظه به نزدیکترین فرد فعلی زندگیش نگاه کرد و سری تکون داد

Moje More 🌊💙ᶜᵒᵐᵖˡᵉᵗᵉᵈWhere stories live. Discover now