💙𝕻𝖆𝖗𝖙 ²³🌊

401 113 278
                                    

سورا خودش رو روی صندلی جلو کشید : کجا می خوایم بریم ؟

لحنش بجز کمی کنجکاوی بوی‌ خستگی و نگرانی میداد و همین توجه پدرش رو جلب کرد : جای بدی نیست ... گفتم که قراره فقط یه پیک نیک خانوادگی باشه چرا اینقدر نگرانی ؟

سورا هوفی کشید و سهون نگاهی به عقب انداخت : چیزی لازم ندارین ؟ آب یا یکم کیک اگه گشنتون شد؟

کیونگسو سرش سر به طرفین تکون داد و سورا اخم کرد : مگه میخوایم چقدر تو راه باشیم که ممکنه گشنمون شه؟

- نمیدونم ، ولی آپات گفته ممکنه یکم مسیر طول بکشه .. فکر نکنم خیلی نزدیک باشه

سهون مردد گفت و کیونگسو سعی کرد توجه پسر رو به خودش جلب کنه : پیک نیک کجاست ؟

با صدای ضعیفی پرسید و سهون فهمید پسر کوچولو کمی خجالت کشیده .

- یه جای قشنگ و خوش اب و هوا که انتخاب میکنی بری و خوش بگذرونی . هر جایی که این حس رو بهت بده میتونی بری پیک نیک .. بنظر من

اضافه کرد چون خودش هم تعریف ایده آل کلمه رو نمی دونست ؛ اما با توجه به کاربردی که تا الان براش داشته سعی کرد توصیفش کنه

° خب .. پیک نیک ما میشه کجا ؟

کیونگسو راحت تر پرسید ولی با آه خسته زیرلبی خواهرش سریعا خودش رو کمی عقب تر کشید . نمیخواست شبیه یه احمق به نظر برسه و این رو با وجود سنش درک میکرد . کاش نمی پرسید

+ تو خوبی سورا ؟

کای با جدیت پرسید و سورا نمیدونست چرا ، ولی واقعا امروز رو مودش نبود . شاید خستگی دیروز هنوز کامل برطرف نشده بود و شاید به دلیل دیگه ای مربوط میشد ؛ اما بهرحال اون برنامه نداشت امروز خیلی ناگهانی ساعت ۷ صبح بیدار بشه

× فکر کنم یکم خوابم میاد

بی میل گفت و سهون سریعا لبخند گرمی به دختر زد : میخوای یکم دراز بکشی ؟

سورا واقعا حوصله بحث نداشت . بی حرف سرش رو تکون داد و سهون سمت پسر سه ساله برگشت : از اونجایی که تو خوابت نمیاد نظرت چیه پیش من بشینی تا سورا یکم استراحت کنه؟

کیونگسو سری تکون داد و کای با دیدن سهونی که با وجود کمربند بسته سعی کرد خودش رو سمت پسر بچه خم کنه تا بغلش کنه سرعتش رو کمتر کرد . یه دست انداز یا شوک کوچیک توی سرعت بالاتر ممکن بود به هردوشون آسیب بزنه!

کیونگسو جاش رو روی پاهای سهون درست کرد و سهون دنبال راهی میگشت که بتونه پسر روی پاهاش رو تا اخر مسیر سرحال نگه داره

بیبی سو بی توجه به دو مرد بزرگتر به منظره نه‌ چندان هیجان انگیز ماشین هایی که رد میشدن نگاه می کرد . به نظر نمی رسید خیلی کسل باشه ولی سهون میدونست چیزی احتمالا مغز و قلب کوچیکش رو تحت شعاع گرفته

Moje More 🌊💙ᶜᵒᵐᵖˡᵉᵗᵉᵈWhere stories live. Discover now