💙𝕻𝖆𝖗𝖙 ²⁵🌊

386 124 525
                                    


سهون با خنده خودش رو کنار کشید : نکن جیونگ ! نمیخوام دستم یهو بخوره تو صورتت !!

دختر با غرور تصنعی ابرویی بالا انداخت : دست تو ؟ به صورت من ؟ چی درباره خودت فکر کردی پسرعمو؟

دوباره دستهاش رو تا پهلوی سهون پایین برد و شروع کرد به قلقلک دادنش . سهون اروم میخندید و سعی میکرد با فشار دادن لبهاش به هم جلوی هر سر و صدای اضافه ای رو بگیره

~ محض رضای خدا جیونگ الان توی یه کافه کوفتی ایم! نمیتونی یذره ارومتر باشی ؟؟

بوم سوک گفت و جیونگ برای پسرعموی بزرگترش چشمی چرخوند : همه ش یه بار در سال تولد سهونه و امسال حتی کنسلم شد. همینطوریشم کم میدیدیمش و از وقتی ازدواج کرده دیگه قشنگ غیب شده! خب دلم براش تنگ شده ..

جیونگ با ناراحتی گفت و باعث شد بونگچا بیخیال اسموتیش ، سمت بوم سوک برگرده : راست میگه خب .. چرا اینقدر بهش سخت میگیری ؟ مگه چقدر پیش میاد بخوایم سهونو ببینیم؟

بوم سوک آه خسته ای کشید و مینجی به حمایت از برادرش پس گردنی نسبتا محکمی به‌ بونگچا زد : دهنتو ببند پسرعمو

سهون نگران از بالا گرفتن بحث صاف تر نشست و دست جیونگ دور پهلوهاش شل تر شد : هی هی هی اروم ! نمیشه امروز رو دعوا نکنین؟

بونگچا خواست چیزی بگه که مینجی دستش رو روی دهن پسر کوبید و با لبخند مضحکی سمت سهون برگشت : ما دعوا نمیکنیم سهونا .. فقط مدتی میشه که اخیرا هر وقت جمع میشیم بونگچا بدون هیچ فکر قبلی پشت جیونگ رو میگیره و من و برادرمم باید سعی کنیم شبیه کسایی رفتار کنیم که نمیدونن بین این دو نفر یه چیزی عادی نیست. فقط یکم خسته کنندست عزیزم

• دهنتو ببند !

جیونگ با بهت و لحن شوکه ولی ارومی گفت و مینجی با نوک کفشش اروم به زانوی دختر کوبید : با بزرگترت درست حرف بزن

جیونگ با اخم کمرنگی خم شد تا زانوش رو بماله و بوم سوک دست خواهرش رو از روی دهن بونگچایی که فاصله زیادی تا خفگی نداشت برداشت : خیلی خب بسه

توجه همه به سمتش جلب شد و بوم سوک قبل از هرکاری نیم نگاهی به ساعتش انداخت : واقعا چهارساعته اینجا نشستیم و باید خوشحال باشیم که مسئولای کافه پرتمون نکردن بیرون ‌.

نگاهش رو دور میز ساکت شده چرخوند و نفس عمیقی کشید : از ظهر بیرون رفتیم ، ناهار خوردیم ، خرید کردیم ، عکس گرفتیم ، فیلم دیدیم ، کیک خوردیم ، هدیه دادیم و هر مسخره بازی ای میتونستین دراوردین . بس نیست؟

جیونگ چشمی برای بزرگترین فرد داخل جمع چرخوند و نگاهش رو به بشقاب نیمه خالی جلوش داد : خب تولد همینه دیگه .. انتظار داری چیکار کنیم ؟ باهم درس بخونیم؟

بوم سوک بی توجه به بی ادبی واضح تنها دخترعموش پلک ارومی زد : اونقدر پیش نمیاد مثل نوجوونی هامون کنار هم جمع بشیم و سهونم که از اول بچگیش دست نیافتنی بود. حداقل تا سال قبل سالی دو سه بار دور هم جمع میشدیم ولی امسال تولدشم کنسل شده . این نشون میده واقعا درگیره و با این حال امروز رو وقت گذاشته تا باهامون بیرون بیاد ، اونوقت هنوز از تنها متاهل جمعمون نپرسیدیم زندگی جدیدش چطور پیش میره . به خودتونم میگین خانواده ؟

Moje More 🌊💙ᶜᵒᵐᵖˡᵉᵗᵉᵈWhere stories live. Discover now