💙𝕻𝖆𝖗𝖙 ³²🌊 (Last Part)

700 135 927
                                    

با دیدن نگاه زیر چشمی کای به گوشی توی دستش ، انگشتش رو روی دکمه صدا گذاشت و تا ته بلندش کرد . هندزفری توی گوشش بود و چیزی گوش نمیداد ؛ فقط میخواست طوری بنظر برسه انگار که مشغوله

طبق اعلام خلبان و راهنمایی مهماندار دقایق زیادی تا پایان سفر نمونده بود و سهون دوباره به زودی به خونه بر می گشت‌. از وقتی دیشب و توی اون شرایط کای رو دیده و باهم بحث کرده بودن دیگه صحبتی بینشون پیش نیومده بود و این جو بینشون رو کمی معذب کننده میکرد ؛ حداقل برای سهون

به صورت احمقانه ای تنها پوینت مثبت نتیجه بخش ماجرا گریه های قطع شده هون و سینه سبک تر شده ش بود. هنوزم سوال هایی برای پرسیدن و حرف هایی برای زدن داشت ؛ ولی انگار جایی ته ذهنش خیالش راحت شده بود و احساس میکرد چند قدمی با "بدترین حالت" فاصله داره

مهماندار شروع به صحبت کرد و هون با وجود اینکه صداش رو کامل و واضح میشنید تغییری توی صورت یا نگاهش به وجود نیاورد . به عنوان کسی که مثلا با صدای زیادی آهنگ گوش میده نباید متوجه زن میشد

مسافرین با فاصله ای چند دقیقه ای بعد از رفتن مهماندار از روی صندلی ها بلند شده و در کمد های کوچیک تعبیه شده بالای سرشون رو باز کردن تا وسایل جاسازی شده رو بردارن . سهون باز هم حرکتی نکرد و وقتی کای بلند شد تا کوله خودش و سهون رو در بیاره ، بالاخره هندزفری بی استفاده ش رو از گوش هاش خارج کرد و بلند شد تا کوله ش رو از دست مرد بگیره

کای بدون حتی نیم نگاهی کوله سهون رو دستش داد و همچنان بقیه وسایل داخل کمد رو کمی جا به جا کرد تا مال خودش رو پیدا کنه. سهون بی هیچ حرفی نگاهش رو به سمت دیگه ای داد و منتظر موند. میتونست کاملا غیرارادی و بی دلیل باشه ولی صبرش برای تموم شدن کار کای، لبخند ریزی روی لبهای مرد بزرگتر نشوند.

در کشویی رو بست و با راه افتادن سمت خروجی متوجه اومدن سهون شد. بعد از خروج از هواپیما قدم هاشون رو کنار هم برداشتن و شونه به شونه هم از فرودگاه بیرون اومدن

کای سمت ماشینش رفت و با دیدن رد محوی از تعجب توی چشم های پسر تصمیم گرفت سکوت نیم روزه رو بشکنه : وقتی داشتم میومدم دنبالت همینجا گذاشتمش تا وقتی خواستیم برگردیم تاکسی نخوایم

صداش بخاطر سکوت طولانی مدت کمی گرفته شده بود و سهون ترجیح داد بی هیچ حرفی سوار ماشین بشه. روی صندلی کنار مرد جا گرفت و کوله ش رو صندلی عقب گذاشت . کای ماشین رو روشن کرد و سهون از اینکه موضوعی برای صحبت باز نشده خوشحال شد

دوست داشت صحبت کنه و این مشغله فکری رو یکبار برای همیشه ببنده ، ولی از طرفی ناخوداگاه میخواست از هر چیزی مربوط بهش فرار کنه . انگار که صحبت کردن درباره ش خواسته ش باشه و سکوت راحتی ؛ حس میکرد خودش هم خودش رو درک نمیکنه

Moje More 🌊💙ᶜᵒᵐᵖˡᵉᵗᵉᵈWhere stories live. Discover now