💙𝕻𝖆𝖗𝖙 ²🌊

354 118 51
                                    

+ من ، اوه سهون تو را بعنوان همسر وفادار خود انتخاب می کنم، در مقابل این شاهدان سوگند یاد می کنم تا زمانیکه هر دوی ما زنده هستیم به تو عشق می ورزم و از تو مراقبت می کنم. من تو را با تمام ضعف ها و قوت هایت انتخاب کردم همانطور که تو مرا با تمام نقاط ضعف و قدرتم قبول کردی، زمانیکه به کمک احتیاج داشتی به تو کمک خواهم کرد و زمانیکه به کمک احتیاج داشتم به سراغ تو خواهم آمد. من تو را بعنوان کسی که تا پایان عمر با او زندگی خواهم کرد انتخاب کرده ام

صدای نوک زبونی پسر متوقف شد و کای فهمید نوبت اونه ‌. سالن توی سکوت فرو رفته بود و کای به سختی بزاقش رو فرو فرستاد

میدونست راهی نداره ، همینکه حالا با سری افتاده و چشمهایی که به جایی به جز کفشهاش نگاه نمی کردن جلوی پسری که هنوز نگاهش نکرده بود ایستاده یعنی راهی نداشته و حالا هم برای به هم زدن همه چی دیر شده بود ؛ خیلی دیر

بزرگترین مشکلش خاطراتی بودن که از جلوی چشمش میگذشتن . یورایی که توی اون لباس سفید میدرخشید و کای اونقدر محو دختر شده بود که فراموش کرد سوگندش رو ادا کنه و حضار رو به خنده انداخت

میتونست بغضی که کم کم توی گلوش شکل میگرفت رو احساس کنه . همه چی بیش از حد بهش حس غریبی و نا آشنایی وارد میکرد ، انگار که یهو از زندگی شیرینش پرت شده و داخل بدن یه شخص دیگه توی یه موقعیت کاملا جدید و غریبه گیر افتاده ‌‌. دلش نمی خواست اینجا باشه ‌. نه اینجا و نه هیچ جای دیگه ..

~ آقای کیم ؟

عاقد به آرومی صداش کرد و کای ناخوداگاه از عالم کنکاش احساساتش بیرون کشیده شد . نمی تونست بیشتر از این صبر کنه و همین مقدار وقفه ایجاد شده هم میتونست حسابی آبروبر باشه

پلکی نسبتا طولانی زد و وقتی احساس کرد به احساساتش مسلط تره ، با تک سرفه ای صداش رو کرد

- من ، کیم کای ، تو را بعنوان همسر وفادار خود انتخاب می کنم در مقابل این شاهدان سوگند یاد می کنم تا ... تا زمانیکه هر دوی ما زنده هستیم به تو عشق می ورزم و از تو مراقبت می کنم. من تو را با تمام ضعف ها و قوت هایت انتخاب کردم همانطور که تو مرا با تمام نقاط ضعف و قدرتم قبول کردی، زمانیکه به کمک احتیاج داشتی به تو کمک خواهم کرد و زمانیکه به کمک احتیاج داشتم به سراغ تو خواهم آمد. من تو را بعنوان کسی که تا پایان عمر با او زندگی خواهم کرد انتخاب کرده ام ...

با اتمام سوگند چشم هاش رو بست و نفسش رو بیرون داد . صدای عاقد و تشویق میهمانان رو میشنید ولی اونقدری تمرکز نداشت که بفهمه چه اتفاقی افتاده و چه حرف هایی زده شده

چشم هاش رو باز کرد و با دوباره دیدن کفش هاش ، احساس خستگی کرد . نیاز داشت کمی حرکت به مردمک چشم هاش بده تا از حالت خشک شدگی خارج بشن ، اما با تمام وجود نمیخواست حتی اتفاقی نگاهش به شخص رو به روش برخورد کنه ؛ انگار که با انجام این کار مرتکب گناهی نابخشودنی میشه

Moje More 🌊💙ᶜᵒᵐᵖˡᵉᵗᵉᵈМесто, где живут истории. Откройте их для себя