part 5 🔪

520 79 0
                                    

قسمت پنجم

- یعنی چی که هیچی؟؟؟!!!.

جانگکوک در حالی که داشت با منگنه بازی می کرد جواب داد:

- یعنی هیچی.

- دوست دخترم نه؟

کوک عصبی چشم هاشو چرخوند:

-نه فقط با هر دختری که می بینه لاس میزنه ولی در همون حد نگهشون می داره نه بیشتر.

افسر جانگ عصبی داد زد:

-مثلا من تو رو فرستادم دنبال پسر مشکل ساز وزیر و تو چرا نباید حتی یه مشکل ازش پیدا کنی؟

کوکی در مقابل پرسید:

- فکر کردی من پیشگوام یا اون یه احمقه؟

اون با کف دستش ضربه ای محکم زد روی میز داغونی که جلوش قرار داشت:

-جئون هر کی ندونه فکر می کنه فرستادمت پیش یه قدیسه یا مریم مقدس؟ این راحت ترین کیس ممکنه.

جانگکوک سرتکون داد:

-خب اگه انقدر راحته چرا خودت نمیری؟

و قبل از اینکه افسر جانگ جرش بده ادامه داد:

-یه چیزی هست.

-خب جونت دربیاد از اول اینو بگو، میدونستم میتونم بهت اعتماد کنم جئون، بدو چی پیدا کردی؟

کوک نفسشو با ناامیدی بیرون داد:

- فک کنم همجنس گراست.

چشم های افسر جانگ گرد شد و از جاش پرید، حالا که از جاش بلند شده بود کوک می تونست ببینه که چقدر قد کوتاه و چاقه، همیشه وقتی می دیدش از اینکه قد بلندی داره خدارو شاکر میشد.

- مطمئنی؟ تو مطمئنی؟

- نه معلومه که نیستم، من که با دوست پسرش ندیدمش فقط حدس میزنم.

یونگی بالاخره دست از سکوت برداشت و به سمت جانگکوک چرخید و بهش با چشم های جمع شده از شک خیره شد:

- از کجا؟

کوکی اخم کرد:

-معلومه از شایعه های بین خدمتکارا.

چشم های اون بیشتر جمع شد و بهش نزدیک شد، انقدر که احتمالا میتونست حدس بزنه کوک واسه صبحونه چی خورده:

- اون پسره کاری باهات کرده؟؟؟؟

کوک دستشو روی صورت اون گذاشت و به عقب هولش داد:

- گمشو بابا.

افسر جانگ هم ذوق زده اومد بین اون دوتا و پرسید:

-خدای من حتمی بهت علاقه داره این عالیه، جئون.

اینو گفت و ضربه ای به شونه ی کوکی زد:

-میدونستم کار بلدی ولی نه دیگه در این حد.

-چی ؟ نه، معلومه که نه، اون ازم متنفره.

 hypophreniaOnde histórias criam vida. Descubra agora