part24 🔪

456 63 4
                                    

قسمت بیست و چهارم

- خدای من همش تقصیر منه ..همش بخاطر منه.

یونگی سعی کرد کمی اونو آروم کنه:

-جانگکوک یه لحظه وایسا ، با توام آروم بگیر.

به زور دست های اونو گرفت و متوقفش کرد تا دیگه راه نره و به چشم های قرمز شده اش که پر از اشک بود نگاه کرد گفت:

-هیچیش نمی شه مطمئنم زنده می مونه پس قبل از اینکه غش کنی آروم بگیر.

اون با خشونت دست هاشو از دست های یونگی بیرون کشید و داد زد:

- همونطور که مطمئن بودی قاتله؟

با نفرت به یونگی خیره شد:

-توام متوجه اش شده بودی مگه نه؟

یونگی حرفی نزد و کوک دوباره تکرار کرد:

-آره شدی مین یونگی میدونستم...فقط من کور بودم.

یونگی سریع سعی کرد قضیه رو جمع کنه:

-نه ، نه از اول نمیدونستم تازگی ها شک کردم جانگکوک باور کن وقتی بود که گرفتیمش همون وقتی که عکس ها رو بهش نشون دادم و اعتراف کرد فهمیدم، راستش اون حتی نمیتونست به عکس ها نگاه کنه چشماشو از جسدا می گرفت و دستاش انقدر صدمه دیده بود که نمیتونست حتی یه دختر بچه رو به زور نگه داره چه برسه به یه زن جوون...

-پس چرا بهم نگفتی چرا گذاشتی منِ احمق به نابود کردنش ادامه بدم؟

یونگی حرفی نزد و جانگکوک ادامه داد:

-می ترسیدی منو به تهیونگ ببازی؟

یقه ی اونو رها کرد و با گریه داد زد:

-مگه من چی دارم که عاشق من شدی ؟ چی دارم که باعث میشه تو بخاطرش چشمتو روی انسانیتت ببندی چی دارم که باعث میشه اون خودشو برام بندازه جلوی چاقو چرا باید هر بار بخاطر من آسیب ببینه مگه من چیکارکردم جز نابود کردنش؟

جز بدبدخت کردنش ، جز اعتماد نکردن بهش؟

یونگی ناامیدانه اسمشو صدا زد:

- کوک...

-چرا من... چرا من فقط یکم خودخواه نبودم چرا فقط با وجود تهیونگ بودنش دوسش نداشتم، حالا چی می شد اگه یه نفرم کشته بود؟ مطمئنم اگه من یکی رو کشته بودم اون بازم منو بخاطر جانگکوک بودنم دوست می داشت پس چرا مثل یه قهرمان احمق عشقمو فدای جامعه کردم.

یونگی شونه های اونو تکون داد و داد زد:

آروم بگیر کوک همین الان تمومش کن.-

اما اون تمومش نکرد و فقط روی زمین افتاد:

-تمام این مدت تمام این مدت اونو تنها گذاشتم تا زجر بکشه.

اشک هاش بیرون ریخت:

-در حالی که بخاطر من همه ی این بلا ها سرش اومد بخاطر نجات احمقی مثل من....تهیونگ من ، تهیونگم.

 hypophreniaWhere stories live. Discover now