ending

831 83 53
                                    

قسمت آخر

-چرا هنوزم اینجایی؟

جانگکوک برگشت و به تهیونگ نگاه کرد که تازه از خواب بیدار شده بود:

-اوه فکر کردم بیشتر بخوابی...

بعداز دو هفته حالا دوباره داشتن باهم حرف میزدن برای همین کوک با استرس از جاش بلند شد و سیبی که با دقت پوست کنده بود و شبیه خرگوش قاچ کرده بود رو جلوی تهیونگ گذاشت.

اما تهیونگ نه تنها به ظرف نگاه نکرد بلکه روشم ازش برگردوند هنوزم از دستش ناراحت بود...

جانگکوک با ناراحتی بهش از پشت سر خیره شد به بی محلی از طرف تهیونگ عادت نداشت برای همین لب هاش داشت میلرزید و کم ، کم چشماش غرق اشک شد:

-من.. خیلی حرف دارم برای اینکه بهت بگم..

آب دهنشو قورت داد و ادامه ی حرفشو گرفت:

-میشه بهم گوش بدی؟

تهیونگ با اون چشم های سیاه بُرنده اش به کوک نگاهی انداخت و کوتاه گفت:

-نه.

بعد کامل سمتش چرخید و دستاشو چفت کرد:

-با این وضعیت قراره به چه کوفت دیگه ی گوش بدم؟

جانگکوک لب هاشو محکم فشار داد تا جلوی لرزیدنشونو بگیره و سعی کرد جلوی نگاه تهیونگ پس نیفته :

-واقعا که خیلی روداری ...

چشماشو چرخوند و با تعجب پرسید:

-آخه چطور ممکنه بعداز اینکه گولم زدی بازم پاشی بیای اینجا؟ تو دیگه کی هستی! واقعا دیگه چیزیم مونده که پلیس بخواد بدونه بهم بگو تا همشو بگم دیگه لازم نیست وانمود کنی !

کوک همچنان ساکت مونده بود و داشت تمام تلاششو می کرد که گریه نکنه...

اما تهیونگ ادامه داد:

-آه پدرو برادرم که مردن منم باید بمیرم تا دست از سرم بردارین؟

-میدونی که من استعفا دادم دیگه حتی پلیسم نیستم..

-آره چون بابامو کشتی استعفا دادی آره خبر دارم.

-من..من ..متاسفم سه جون...

 جانگکوک بالاخره تونست چیزی رو با لکنت به زبون بیاره دلش می خواست چیزای بیشتری بگه حقیقت یا واقعیت ها رو ..

اما نمی شد تهیونگ چیزی از گذشته یادش نبود برای همین نمی شد پای گذشته رو به ماجرا باز کنه اما با همین یه کلمه متاسفم هم کل وجود تهیونگ رو به آتیش کشید چون اون جوری بعد از این حرف بهش خیره شد که درستش این بود کوک زیر بار نگاه ته ذوب بشه اما خب نشد...

بعداز چند دقیقه سکوت با اون نگاه آتشین تهیونگ بالاخره  حرف زد:

-میدونی توی زندان بعداز اینکه بهم گفتی دوسم نداری چیکار کردم؟

 hypophreniaWhere stories live. Discover now