چشمهای بیروحش به کف سرامیکی بیمارستان خیره بود و تعداد کاشیهارو داخل ذهنش میشمرد.
کاشی اول؛ سرت رو بالا بگیر و به جمعیت نگاه کن. نبض تپنده اشتیاقشون رو احساس میکنی؟ اونا برای تو اینجان، مسحورشون کن.کاشی دوم؛ کمرت رو صاف نگه دار، دستهات رو به نرمی پر زدن پرستوها جمع کن و روی انگشتهات بایست.
کاشی سوم؛ چرخش ظریف مچ پا، همونطور که بارها تمرین کردیم.
کاشی چهارم؛ عضلاتت رو شل کن، بذار فکر کنن داری پرواز میکنی.کاشی پنجم...
چیزی به سنگینی دنیا روی سینهش نشست و نگاه چشمهای خیسش رو از سرامیکهای سفید رنگ گرفت. پلکهاش رو روی هم فشرد و چنگی به دسته صندلی چرخدار زد. گلولههای داغی روی گونههای زخمیش جاری شدند و نفس داخل سینهش گره خورد. بند انگشتهاش سفید شده بود و درد مثل دوستی قدیمی داخل مفاصلش میپیچید. درد داخل پاهاش بیشتر بود. درد داخل سینهش بیشتر بود."تهیونگ-شی حالتون خوبه؟"
پرستار نگران پرسید و پسر تند تند سرش رو به معنای تائید تکون داد. درحالیکه قطرههای اشک بیشتری گونههاش رو خیس میکردند، هق هق خفهای از بین لبهاش آزاد شد.دست گرمی روی گونهش قرار گرفت؛ تهیونگ اون دستهارو میشناخت. اندازه یک زندگی از صاحب دستها دلخور بود. چشمهاش رو باز نکرد و سرش رو پایین انداخت. انگار مسابقهای بین قطرات شفاف اشک برگذار میشد که جایزهش، رسیدن به لبهای ترک خورده پسر بود.
"ته؟"صدای آشنایی داخل گوشهاش پیچید و گریه بیصداش به ضجه های بلند تبدیل شد. دستهای بیرمقش رو روی صورتش گذاشت و چهره زخمیش رو پشتش پنهان کرد. تهیونگ از درد میترسید، از زنده موندن میترسید، میترسید از اتاق منزجرکننده بیمارستان خارج بشه و تمام زندگیش به یکباره جلوش فرو بریزه.
سرش داخل آغوش گرمی فرو رفت. عطر بلوشنل داخل بینیش پیچید. چنگی به کت زمستونی مرد زد و هقهقهاش با قدرت بیشتری آزاد شدن.
"چیزی نیست گل وحشی، من اینجام"
"ه..همهش... تقصیر...توئه"بین اشکهاش گفت، چنگ انگشتهاش لبه های کت مرد بیشتر شد و با شدت کشیدش. چشمهای غمزدهش رو به چهره استادش دوخت.
"ازت متنفرم جونگکوک... همه اینا بخاطر توئه"
کلمات زهر شد و داخل تن مرد نشست. چاقو شد و قلبش رو پاره پاره کرد."متاسفم... متاسفم میامور"
لهجه کم فرانسویش که روزی باعث تپش های بیامان قلبش بود، درد شد و داخل کالبد درهم شکستهش، نشست.
"نمیخوام ببینمت"جونگکوک پلکی زد و مقابلش جلوی صندلی چرخدار زانو زد. دستهای گرمش روی دستهای سرد شده تهیونگ نشست و زخمهایی که پوست نازکش رو دریده بودند به نرمی یک قاصدک لمس کرد.
"قاصدک پر پر شده من، لطفا عزیزم... میدونی که-"
"گفتم نمیخوام ببینمت"
فریاد زد، حنجرهش خراشیده و اشکهاش دوباره جاری شد.
"برو بیرون"مرد تحمل نداشت. به اون چشمهای بیروح و پوست سرد عادت نداشت. چیزی داخل گلوش گیر کرد و چشمهاش سوخت. از گریه کردن جلوی تهیونگ ترسی نداشت، حاضر بود جلوش زانو بزنه و التماسش کنه اما اینکار تنها پسر رو آشفتهتر میکرد. بدون حرفی لبهاش رو پشت دست تهیونگ گذاشت و بعد از چند لحظه از اتاق خارج شد.
نفس لرزونی کشید و دستهاش رو مشت کرد. چشمهای فراریش بالاخره روی پاهاش نشست. رد بخیهی روی ساق پای راست و پوست ملتهب اطرافش به روحش چنگ میزد. بخیه کوچیکتری کنار مچ پای چپش قرار داشت.حالا تا ابد زنجیر شده بود؛ ترک خورده بود و شکسته بود. رقصیدن، تنها چیزی بود که باعث جلای روح زخمیش میشد. نگاهش رو از زخمهایی که انگار تا ابد اون رو به زنجیر کشیده بودن، گرفت. انعکاسش داخل پنجره بیمارستان هم زخمی بود. لبهاش ترک خورده و خراش نه چندان عمیقی روی گونهش بود و کبودی های بنفشی روی صورتش به چشم میخورد.
***
"خوشبختانه آسیب جدیای وارد نشده میتونید بعد از چند جلسه فیزیوتراپی روی پاهاتون-"
"دکتر"
"بله آقای کیم؟"
نگاهش رو از دستهاش گرفت و به دکتر داد.
"دیگه نمیتونم برقصم، مگه نه؟"
پزشک چندثانیه مکث کرد و نفسش رو صدادار خارج کرد.
"مواردی مثل شما معمولا تا حدی درمان میشن که بتونن راه برن، تابه حال بیماری ندیدم که حتی بتونه به درستی شروع به دویدن بکنه"
لب پایینش به اسارت دندون هاش دراومد و نگاهش رو پایین انداخت."ممنون آقا"
سرش رو تکون داد و بی توجه به صدا شدن اسمش چرخهای صندلی رو به حرکت درآورد و از اتاق پزشک خارج شد. جونگکوک پشت در اتاق ایستاده بود و با سری پایین افتاده منتظر تهیونگ بود.
"دیگه نمیشه"
"چی؟"
مرد گیج شده پرسید و پشت صندلی قرار گرفت تا هلش بده.
"دیگه نمیتونم باله برقصم"
تهیونگ بدون هیچ حسی گفت؛ صندلی رو حرکت داد و مرد خشک شده رو وسط سالن شلوغ بیمارستان تنها گذاشت.
***
پوست لبش رو میجوید و نگاه خاکستری رنگش بدون لحظهای لغزش روی پسری بود که به سختی و با کمک پرستار روی پاهاش ایستاده بود. بالهای تهیونگ شکسته بود؛ جونگکوک گناهکار بود.من ستاره میخوام🥹
YOU ARE READING
𝗕𝗔𝗟𝗟𝗘𝗥𝗜𝗡𝗔|kookv
Fanfictionصدای آشنایی داخل گوشهاش پیچید و گریه بیصداش به ضجه های بلند تبدیل شد. دستهای بیرمقش رو روی صورتش گذاشت و چهره زخمیش رو پشتش پنهان کرد. تهیونگ از درد میترسید، از زنده موندن میترسید، میترسید از اتاق منزجرکننده بیمارستان خارج بشه و تمام زندگیش ب...