"خوبم... خوبم"
بین اشکهاش خندید و دستش رو روی دست مرد که روی گونهش قرار داشت، گذاشت.
"صبحانه خیلی خوشمزه شده. ممنون"
جونگکوک نامطمئن نگاهش کرد و آخرین قطره های اشک رو از روی صورتش پاک کرد.
"میخوای بهم بگی چیشده؟""فقط... دلم برای ما بودن تنگ شده"
جونگکوک لبخندی زد و چیزی نگفت؛ تنها پیشونیش رو به پیشونی تهیونگ تکیه داد و گذاشت بدن منقبض پسر با همون لمس کوتاه آروم بشه.
"میخوای امروز بیخیال تمرین بشیم؟"
سرش رو به معنای نه تکون داد و سراغ ادامهی صبحانهش رفت.
"خوبه؛ چون فقط پنج دقیقه وقت داری"
***
سالن تمرین بازهم با نوارهای طلایی تزئین شده بود و روی پارکت های چوبی کفِش، رقص ملودرامی اجرا میشد. تهیونگ حرکات کششی رو انجام میداد و هربار عضلات خستهش فریاد میکشید. آهی کشید و پاهاش رو داخل شکمش جمع کرد. جوراب بلندی که برای محافظت از ساق پاش بود رو پایین کشید و نگاه بی میلش روی رد بخیهها افتاد.نوک انگشتهاش رو روش کشید و لبخند کمرنگی زد. دوست داشت اینطور فکر کنه که روحش دوباره داره از رد زخم ها متولد میشه. نگاهش رو از پاهاش گرفت و به هوسوکی داد که تازه وارد سالن شده بود.
"صبح بخیر هوسوکا"هوسوک لبخند دلنشینی زد و تعظیم نود درجهای کرد.
"صبح بخیر آقای کیم"
"امروز حالت چطوره؟"
پسر آهی کشید و کنار تهیونگ روی زمین نشست.
"حالم خوبه اگر استاد هربار یک ایراد جدید ازم نگیره"
"جونگکوک؟ اون مدلشه، یک مدت فکرمیکردم حتی ممکنه از نفس کشیدنم ایراد بگیره!"
"آه واقعا همینطوره"چند لحظه بینشون سکوت شد و تهیونگ به نیم رخ پسر خیره شد.
"تو خیلی زیبا میرقصی"
چشمهای هوسوک درخشید و با خجالت دستی پشت گردنش کشید.
"ممنونم هیونگ، میتونم هیونگ صداتون کنم؟"
"البته"با سوالی که به ذهنش رسید سمت هوسوک چرخید.
"چیشد که رقصیدن رو انتخاب کردی؟"
پسر لبهاش رو متفکر جلو فرستاد و کمی فکر کرد.
"خب، میدونید... من بچه که بودم بیشتر اوقات مریض بودم و مدرسه نمیرفتم. روزهایی که تو خونه بودم پدربزرگم مراقبم بود. اون عاشق مسابقات رقص بود"آروم خندید و سرش رو پایین انداخت.
"هرروز باهم مسابقات رقص رو تماشا میکردیم، اون برنامهی تلویزیونی دلیلی شد برای اینکه بخوام پدربزرگم رو خوشحال کنم"
"حتما خیلی بهت افتخار میکنه"
"اوه همین الان هم هرروز بهم زنگ میزنه و یه دستور غذایی جدید بهم میگه تا قوی بمونم"
"منم نوه جذابی مثل تو داشتم هرروز بهش زنگ میزدم"هوسوک خندید و گونههاش بالا رفت.
"شما چرا دنبال رقص رفتید؟"
سکوت کرد و با نوک انگشتاش خطوط فرضی روی زمین کشید. تصویر آشپزخونه پر از نورشون و یوکی داخل لباس آبی آسمانی رنگش، جلوی چشمهاش نقش بست.
"مادرم میرقصید، اون برام الهام بخش بود"
"حتما الان خیلی بهتون افتخار میکنه"
"خودکشی کرد."
چشمهای هوسوک با شوک باز شدند.
"متاسفم"
"نباش؛ تقصیر تو نبوده"میتونست تصویر روزی که بدن سرد مادرش رو روی تخت پیدا کرده بود رو دقیق به خاطر بیاره. یوکی زیبا و پر از عشق و زندگی بود، اما انگار افسردگی زودتر تونسته بود اون تندیس ظرافت و زیبایی رو نابود کنه. تهیونگ، همون روزی که برای همیشه مادرش رو از دست داد قسم خورد که تا ابد، به یادش برقصه.
"مزاحم تمرینت نمیشم"
لبخندی به هوسوک زد و از جا بلند شد.
تهیونگ از اتاق تمرین خارج شد تا مزاحم پسر نباشه. صدای قدمهاش داخل راهرو انعکاس پیدا میکرد. پسر راه دفتری که پیشتر جونگکوک رو داخلش ملاقات کرده بود رو پیش گرفت. نوک انگشتش رو به در کوبید و با بفرمایید مرد داخل شد."چیزی شده میابلا؟ خسته ای؟"
سرش رو تکون داد و به دیوار مقابل مرد تکیه داد، لبخندی زد و سرش رو کج کرد.
"فقط اومدم بهت سر بزنم. مزاحمت شدم؟"
"نه؛ خوبه که اومدی. منم میخواستم راجع به موضوعی باهات صحبت کنم"
"چه موضوعی؟"جونگکوک سرش رو تکون داد و دستی بین موهای مشکیش برد.
"اول بهار یک نمایش داریم"
"خب؟"
"میخوام دوباره به صحنه برگردی و بدرخشی"
ابروهای تهیونگ بالا پرید و انگشتهاش لبهی لباسش چنگ شد.
"فکر نکنم از پسش بربیام"
"داریم راجع به تو حرف میزنیم.تو از پسش برمیای"
"ولی-"
"تو داخل یک خیابون شلوغ، روی یک استیج کوچیک و زیر بارون جلوی یک عالمه رهگذر با آهنگ پاپ باله رقصیدی"
یادآوری اون خاطره باعث شد مایع گرمی داخل قلبش سرازیر بشه.
"بهم زمان میدی تا فکر کنم؟"
"البته، هرچقدر نیاز داری فکرکن"
"ممنونم"
***
روی نیمکت پارک نشسته بود و کلاه هودی آبی رنگ رو تا روی ابروهاش پایین کشیده بود. نگاهش روی بچه گربهی نارنجی رنگی بود که روی چمن ها غلت میزد. از جونگکوک یک هفته وقت خواسته بود تا فکر کنه. افکارش رهاش نمیکردند و تنها مثل گرداب بهم میپیچیدند. شکستن سد ذهنش یک چیز بود و رفتن روی صحنه یک چیز جدا. تهیونگ میترسید. میترسید خودش رو ناامید کنه، میترسید مثل قبل نباشه.
نفسش رو صدادار خارج کرد که مثل ابری از بخار شکل گرفت. شاید باید بیشتر به خودش زمان میداد.
***
شش روز گذشته بود و فردا باید با مرد صحبت میکرد. شش روز گذشته رو، یا داخل تختش گذرونده بود و یا داخل پارک قدم میزد. جدولهای عددی سودوکوی مجلات رو حل میکرد و به برنامهی طنز رادیو گوش میداد. سعی کرده بود آشپزی کنه و تلاشهاش به چندبار سوختن پوستش منجر شده بود. اما میتونست بگه شش روز مفیدی گذرونده. حالا درحالیکه به تابلوی سالن روبه روش خیره شده بود، دستش رو داخل جیب پالتوش کرد و موبایلش رو درآورد. روی اسم جونگکوک کلیک کرد و سطح خنک موبایلش رو به گوشش چسبوند.
"الو؟"
"فردا صبح ساعت هشت تو سالن منتظرتم استاد"
تهیونگ ندید اما لب های جونگکوک از پشت خط به لبخندی کش اومد.
"منتظرتم، میابِلا"
![](https://img.wattpad.com/cover/353983699-288-k25842.jpg)
YOU ARE READING
𝗕𝗔𝗟𝗟𝗘𝗥𝗜𝗡𝗔|kookv
Fanfictionصدای آشنایی داخل گوشهاش پیچید و گریه بیصداش به ضجه های بلند تبدیل شد. دستهای بیرمقش رو روی صورتش گذاشت و چهره زخمیش رو پشتش پنهان کرد. تهیونگ از درد میترسید، از زنده موندن میترسید، میترسید از اتاق منزجرکننده بیمارستان خارج بشه و تمام زندگیش ب...