نور پروژکتورها کف صیقل خوردهی صحنهی اجرا رو روشن کرده بود. شنیدن صدای همهمه و هیجان زدهی مردم، داخل رگهای تهیونگ مثل احساس زندگی دوباره بود. شلوار و بلوز سفیدش، با یقه بازی که داشت و ترقوههاش رو به نمایش گذاشته بود، ازش یک فرشته سقوط کرده میساخت. سایه نقرهای پشت پلکهاش جا خوش کرده بود و رگههای خاکستری بین تارهای مشکی موهاش قابل دیدن بود. نگاه پر غرور جونگکوک روی پسری بود که روی نوک انگشت پاهاش ایستاده بود.
"آماده ای؟"
پشت پسر ایستاد و تهیونگ با لبخندی سمتش چرخید.
"بهم اعتماد نداری استاد؟"
جونگکوک سرش رو بالا گرفت و به صحنه خیره شد، برق پرژکتورها داخل چشمهای خاکستریش انعکاس پیدا کرد."برو و مثل همیشه سِحرشون کن"
بدون جواب دادن به سوالش گفت. پشتش رو به سمت تهیونگ کرد و تصویر شونههای پهنِ داخل کت و شلوار رسمیش رو براش به نمایش گذاشت.
"نوبت شماست"مسئول صحنه گفت و تهیونگ با تکون دادن سرش مرخصش کرد. چندبار روی نوک انگشتهاش ایستاد و از محکم بودن بندهای کفشهای رقصش مطمئن شد. با اشارهی مسئول صحنه وارد صحنه شد و پشت پردههای مخمل سنگین ایستاد. نور صحنه کم شد و موسیقی، با نوای آروم و غمزدهش داخل سالن غرق شده در سکوت پیچید.
سرش رو بالا گرفت و نفسش رو به آرومی خارج کرد. پردهها کنار رفت و پسر قبل از شروع شدن اجراش سنگینی نگاه استادش رو احساس کرد. حرکات اولش به نرمی نسیم ملایم تابستون بود و با اوج گرفتن موسیقی، به حرکت سریع پا و چرخشهای سریع ختم میشد.
موسیقی با نوای خفه ای تموم شد و تهیونگ تعظیمی رو به تماشاچی ها کرد. سالن غرق شده در صدای دستها و تشویقها بود. قفسه سینهش تند تند بالا و پایین میشد؛ نگاهش روی جمعیت بود و لبخندی به زیبایی روحش روی صورتش نشسته بود. از صحنه با عجله خارج شد؛ دل بیتابش تنها با رضایت یک نفر آروم میگرفت.
"استاد!"رو به مردی که پشت صحنه ایستاده بود و تبسمی روی لبهاش دیده میشد، دوید.
"اجرام چطور بود استاد؟"جلوی جونگکوک ایستاد و با هیجان زمزمه کرد. ستارهها داخل چشمهاش چشمک میزدند و با آرایشی که برای اجرا روی صورتش نشسته بود، به نظر مرد دست نیافتنی میومد. دستش رو از داخل جیب شلوارش خارج و دور کمر باریک پسر حلقه کرد.
"چی میتونم بگم؟"
ابروهای تهیونگ با گیجی داخل هم گره خورد و لبهاش از هم فاصله گرفت. خواست حرفی بزنه که کلمات روی زبونش به دار کشیده شدند. لبهای جونگکوک روی لبهای پسر قرار گرفته بود و بوسه سبکی روی انارهای سرخش گذاشت.
"خیره کننده بودی کیم تهیونگ"مردمک چشمهاش گشاد شده بودند و گونه های رو به گرمی میرفت.
"من... من"
"نمیای تا پیروزیت رو جشن بگیریم؟"
***
با نفس نفس از خواب پرید، چنگی به قفسه سینهش زد تا درد پیچیده داخلش رو کمتر کنه. عرق از روی شقیقههاش جاری شده بود و گلوش میسوخت.چند نفس عمیق کشید و چشمهای تار شده با اشکش رو داخل فضای آشنای اتاق بیمارستان چرخوند. نور ماه از بین شیشههای زمخت بیمارستان رد میشد و رد نقرهای رنگش روی پاهای تهیونگ افتاده بود. بغضش شکست و باز هم سوزش گلوش رو احساس کرد. رد بخیهها و التهاب پوستش هنوز اونجا بود، مثل بندهایی که جسمش رو اسیر کرده بودند.
"می امور؟"صدای بم و خوابآلود جونگکوک با لهجهای که بیشتر به چشم میومد هق هق هاش رو بلندتر کرد.
"درد داری؟ پرستار رو صدا کنم؟"
جونگکوک نگران شده پرسید و کف دستش رو روی کمر تهیونگ گذاشت. پسر سرش رو تکون داد و انگشتهاش به پیراهن مرد چنگ زدند.
"پ.. پیشم... بمون"جونگکوک بدون حرفی روی تخت نشست و بدن لرزون پسر رو تو آغوشش کشید؛ تارهای نرم موهاش رو نوازش کرد و چیزهایی رو زیرلب به ایتالیایی زمزمه کرد.
"صدات رو ازم دریغ نکن. بگو چیشده"
سرش رو داخل پیراهن مرد مخفی کرد و لرزش شونههاش بین دستهای قوی جونگکوک، آروم گرفت.
"اولین... اولین بوسهمون"
جونگکوک با یادآوری اون خاطره لبخند کمرنگی زد.
"بعد اون اجرا اسمت سر تیتر تمام مجلات بود"
"کاش نبود..."
"منظورت چیه؟"
چشمهای پر از اشک تهیونگ بهش دوخته شد. عنبیههای خاکستری مرد دورگه براش هم درد بود و هم آرامش.
"من... من دیگه نمیتونم برقصم جونگکوک. این سقوط منه... کاش هیچوقت ازم نمیخواستی برم روی صحنه"
نفسی گرفت.
"من یک عروسک خراب شده ام"
"من نمیفهمم منظ-"
"بیا از هم جدا بشیم"ستاره ناز نمیکنی؟ :>
![](https://img.wattpad.com/cover/353983699-288-k25842.jpg)
YOU ARE READING
𝗕𝗔𝗟𝗟𝗘𝗥𝗜𝗡𝗔|kookv
Fanfictionصدای آشنایی داخل گوشهاش پیچید و گریه بیصداش به ضجه های بلند تبدیل شد. دستهای بیرمقش رو روی صورتش گذاشت و چهره زخمیش رو پشتش پنهان کرد. تهیونگ از درد میترسید، از زنده موندن میترسید، میترسید از اتاق منزجرکننده بیمارستان خارج بشه و تمام زندگیش ب...