"متاسفم آقا ولی نمیشه"
شونههاش پایین افتاد و کمی عقب رفت. چی با خودش فکر کرده بود که اومده بود؟ اون اجازه ورود نداشت.
"آه خدای من... چه روزی شلوغی بود"
صدای آشنایی از پشت سرش گفت و تهیونگ با شوق سمتش برگشت.
"هیونگ!"چشمهای جیمین با دیدن تهیونگ گرد شد. کاپ قهوهش رو دست دستیاری که کنارش قدم برمیداشت، داد و سمت پسر دوید و به آغوشش کشید.
"یا مسیح، کیم تهیونگ تو برگشتی!"دستهاش رو دور پسر بزرگتر حلقه کرد و با دلتنگی داخل آغوشش فرو رفت.
"دلم برات تنگ شده بود هیونگ"
"منم همینطور"
نگاهش به عصای تهیونگ افتاد و لبخند غمگینی زد.
"سالن بدون تو خیلی دلگیره، میدونی که؟"لبخندی زد و چیزی نگفت، قلبش از نگفته هاش لبریز بود و هربار تنها سکوت میکرد.
"بیا بریم داخل باید هوسوک رو ببینی"
سری تکون داد و پشت سر هیونگش راه افتاد و لحظه آخر چشمکی به نگهبان زد.
"هوسوک کیه هیونگ؟""اوه، همون پسری که داخل اجرای امشب بود"
با یادآوری پسر مشکی پوش روی صحنه آهانی گفت و به زحمت خودش رو به قدمهای سریع جیمین رسوند.
"خوش برگشتی تهیونگی"پسر بزرگتر بلند گفت و در رو هل داد، صدای همهمه و خنده های بلند باعث نقش بستن لبخندی روی صورتش شد.
"هوسوکا"
مسئول صحنه اسم رقصنده رو فریاد زد و پشت کتف تهیونگ کوبید.
"اون پسر عاشق توئه"
"من...؟"
مردد پرسید.
"بله هیو- اوه!"
پسر مشکی پوش سمتشون اومده بود و با دیدن تهیونگ حرفش نصفه موند. تهیونگ دستی به موهاش کشید و لبخند خجالت زده ای زد.
"سلام"
"خدای بزرگ... سلام!"پسر جلوش خم شد و تهیونگ با خنده شونهش رو گرفت تا جلوش رو بگیره.
"باورم نمیشه شمارو میبینم"
هوسوک با چشمهای براقش گفت و تهیونگ ریز خندید.
"میدونید من اجراتون رو دیدم... معرکه بودید"
هوسوک جیغ خفه ای کشید و گونههاش سرخ شد.
"شما... شما الگوی منید آقای کیم""بنظرم باید الگوت رو عوض کنی آقای جانگ؛ به یک آدم فراری دیگه نیاز نداریم"
صدای بم آشنایی از پشت سر تهیونگ گفت، تمام تنش گوش شد و کلمات روحش رو بریدند. انگشتهاش محکمتر دور دسته عصا پیچید و به آرومی چرخید تا چهره مرد رو ببینه.پیراهن و شلوار مشکیش به خوبی داخل تنش نشسته بودند و موهای مشکیش به عقب حالت داده شده بود. چشمهای طوسی رنگ آشناش روی عصای بین انگشتهای تهیونگ نشست و لبهاش رو بهم فشرد. چقدر دلتنگ این مرد و عطرش بود...
"اوه... سلام"تهیونگ با صدای آرومی گفت و نفس عمیقی کشید، دلش میخواست داخل آغوش جونگکوک گم بشه و ساعتها ببوستش، اما اجازه نداشت اینقدر پرتوقع باشه. جونگکوک دیگه مال اون نبود.
"آقای جانگ ممنون میشم یکم مارو تنها بذارید"
جونگکوک خطاب به هوسوک گیج شده گفت و پسر با خم شدن از اونجا دور شد.
"دنبالم بیا"
بدون حرفی پشت سر مرد راه افتاد و با توقف جلوی اتاق تعویض لباسی که زمانی مال خودش بود لبخند غمگینی زد. جونگکوک در رو باز کرد و منتظر ورود تهیونگ شد. پسر قدمی به فضای آشنا گذاشت و با دیدن پوسترهایی از خودش و لباسهای اجرایی که اونجا جا مونده بود، لب گزید."بشین، حتما ایستادن برات سخته"
بدون حرفی روی صندلی داخل اتاق نشست و نگاهش رو داخل فضای اتاق چرخوند.
"اینارو... دور نمیندازین؟"
مردد پرسید و جونگکوک شونه ای بالا انداخت.
" دیگه کسی از اینجا استفاده نمیکنه"
"چرا...؟"
"حالا شده اتاق من"جونگکوک بدون تغییری تو حالت چهرهش گفت و به پسر نشسته روی صندلی خیره موند. مثل همیشه مرد ترسی از شنیده شدن و ابراز احساسات به تهیونگ نداشت.
"پات چطوره؟"
"خوبه... میتونم راه برم"با تردید گفت و سمت آینهی اتاق چرخید. آخرین باری که داخل اون خودش رو چک کرده بود سایه آبی تیرهای پشت پلکهاش نشسته بود و داخل لباس حریر سرمهای برای اجرای تکی آماده میشد.
"اینجا بدون تو..."مرد گفت و جملهش رو نصفه رها کرد، انگار درحال کلنجار رفتن با خودش بود.
"دلم برات تنگ شده بود"تهیونگ بدون مقدمه گفت و با دیدن چهره شوکه جونگکوک، گونهش رو از داخل گزید و ناخن هاش رو کف دستش فرو برد. هیچ حقی نداشت تا چنین حرفی رو بزنه، خودش خواسته بود و اجازه نداشت ادعایی داشته باشه.
"من... متاسفم... فکر کنم باید برم"
چنگی به عصاش زد و از جا بلند شد و سمت در حرکت کرد.
"منم دلم برات تنگ شده می امور"
ایستاد، لرز شیرینی داخل شکمش احساس کرد و به آرومی سمت مرد برگشت. نگاه هاشون بهم تلاقی پیدا کرد. جونگکوک با دلتنگی اجزای صورت پسر رو میکاوید، دستش بالا اومد و روی گونه تهیونگ نشست.
"جونگکوک من برای- اوه شت متاسفم"مدیرصحنه بود، بیهوا در رو باز کرده بود و انتظار هرچیزی رو داشت جز دیدن اون دونفر. تهیونگ سریع به خودش اومد و با متاسفم زیرلبی از اتاق خارج شد. چی با خودش فکر کرده بود که اونقدر به مرد نزدیک شده بود؟ نباید قول و قرارهای خودش رو میشکست.
"بازم میتونم ببینمت؟"جونگکوک لحظه آخر رو به پسر فریاد زد و تهیونگ جوابی نداشت. تنها از اونجا دور شد و گذاشت تا ضربان بالای قلبش اون رو ببلعه.
اهم اهم...
نظرتون رو بگید🤧
![](https://img.wattpad.com/cover/353983699-288-k25842.jpg)
YOU ARE READING
𝗕𝗔𝗟𝗟𝗘𝗥𝗜𝗡𝗔|kookv
Fanfictionصدای آشنایی داخل گوشهاش پیچید و گریه بیصداش به ضجه های بلند تبدیل شد. دستهای بیرمقش رو روی صورتش گذاشت و چهره زخمیش رو پشتش پنهان کرد. تهیونگ از درد میترسید، از زنده موندن میترسید، میترسید از اتاق منزجرکننده بیمارستان خارج بشه و تمام زندگیش ب...