چشمهاش با تنبلی خطوط نوری که روی دیوار اتاق افتاده بود، دنبال میکرد. خنکی ملافههای تخت روی پوست برهنهش حس آرامش رو به تک تک سلولهای دردناکش تزریق میکرد. از تمرین روز قبلش گرفتگی عضلات داشت و میلی به اینکه از تختش جدا بشه، نداشت. ساعت هشت صبح رو نشون میداد و مرد، دیروز بعد از نهار بهش گفته بود ساعت هفت و نیم داخل سالن باشه.
حالا تهیونگ در کمال گستاخی بیتوجه به تهدیدهای مرد ایتالیایی تبار، روی تختش بین ملافه هاش غلت میزد و هر چند دقیقه یکبار پلکهاش روی هم میفتاد. صدای زنگ خونه مثل خراشیده شدن ناخن روی تخته آرامش صبحگاهیش رو بهم ریخت.
از روی تخت بلند شد. بیتوجه به موهای آشفته و پیژامهای که داخل تنش چرخیده بود، به سمت در رفت. هر حرکتی که میکرد عضلاتش جیغ میکشیدند. فشاری به دستگیره وارد کرد و با قامت کشیده جونگکوک مواجه شد.
"پناه بر مسیح، بگو که اینجا نیومدی تا من رو ببری سالن"
مرد سرش رو کج کرد و لبخندی زد.
"صبح توام بخیر میامور"
پلاستیک های داخل دستش رو نشون داد و تهیونگ رو از جلوی در کنار زد."حدس میزدم خواب مونده باشی پس گفتم چرا برای شاگرد خصوصیم سوپرایز آماده نکنم؟"
پلاستیک هارو روی پیشخوان گذاشت و نگاهی به تهیونگ شوکه انداخت.
"تا وقتی که دوش میگیری صبحانه آمادهست"
"صبر کن... تو- چی؟"
کلمات داخل ذهنش میپیچیدند و جمله ای خارج نمیشد."زود باش ته ساعت نه باید سالن باشیم"
با دیدن پسر که هیچ حرکتی نمیکرد آهی کشید، بازوش رو گرفت و سمت حمام هدایتش کرد. دکمههای لباس خوابش رو باز کرد که تهیونگ به خودش اومد و با وحشت از مرد فاصله گرفت.
"چیکار میکنی؟"صدای بلندش داخل حموم اکو شد و جونگکوک پلکهاش رو روی هم فشرد.
"من چیزای بیشتری از این دیدم عزیزدلم؛ ولی اگر اینقدر خجالت میکشی باشه"
قبل خارج شدن کامل از حموم انگشتهای دوتا دستهاش رو بالا آورد و عدد ده رو نشون داد.
"فقط ده دقیقه زمان داری"
در رو بهم کوبید و تهیونگ نیمه برهنه با چشمهای حیرتزده، تنها گذاشت.آب گرم روی عضلات گرفتهی تهیونگ سُر میخورد و پلکهای خستهش روی هم میفتادند. صدای تق تق آرومی به در حموم باعث شد از خلسه شیرینش خارج بشه و آهی بکشه.
"الان میام"شیرآب رو بست و حوله تنپوشش رو دور بدن خیسش کشید. از حموم خارج شد و قبل از رفتن به سمت اتاقش، جونگکوک رو در حال چیدن میز صبحونه دید. اون تصویر باعث ایجاد لبخند کمرنگی روی لبهاش شد. آخرین بار که چنین صبح آرومی رو شروع کرده بود رو بهخاطر نداشت.
سالهای قرار گذاشتنش با جونگکوک، وعدهی صبحانهی هرروز رو باهم میگذروندند؛ اما وعده های غذایی تهیونگ با وجود تمرینات سخت و استرس اجراهای پربازدیدش، تبدیل به نفرت انگیزترین بخش روزش میشد.
مرد اصرار شدیدی داشت تا حتما غذا بخوره و تهیونگ از اون غذاهای رژیمی متنفر بود و بعد از هر وعده، داخل دستشویی محتویات معدهش رو بالا میآورد. همه این ها باعث شده بود روز آخرین اجرا چشمهاش تار ببینه و سرش مثل چرخ و فلک به دَوران بیفته. شاید برای همین بود که اون تصادف پیش اومد.
تهیونگ یک ساعت اجرا داشت و تمام روز قبلش رو هیچی نخورده بود. شاید برای همین موقع بههوش اومدن و فهمیدن ماجرا، جونگکوک رو مقصر دونسته بود.
با ذهنی مشغول لباسهاش رو به تن کرد و گذاشت قطرههای آبی که از موهاش میچکید روی گردنش سر بخوره. میزی که مرد چیده بود حتی از وعده نهار هم کامل تر بنظر میرسید."فکر کردم گفتی قراره رژیم بگیرم؟"
تهیونگ با بیرون کشیدن صندلی و نشستن پشت میز این رو گفت.
"درسته، رژیم چاقی"
ابروهای پسر بالا پرید و تک خنده ای زد.
"مطمئنی چنین چیزی وجود داره اصلا؟"
"خبر ندارم، حتما باید باشه. مردم این روزا کارای عجیب زیادی میکنن"جونگکوک چاپستیکش رو بالا آورد و با چپوندن غذا داخل دهن تهیونگ ساکتش کرد. مزهی غذا روی جوانه های چشاییش حل شد و پسر مثل تمام اوقاتی که غذای خوشمزه ای میخورد، ابروهاش رو درهم کشید.
"خیلی خوب شده"
مرد لبخند کجی زد و عینک آفتابی خیالیش رو روی چشمهاش گذاشت.
"ممکنه من کاری انجام بدم و خوب نباشه؟"
تهیونگ چشمهاش رو داخل کاسه چرخوند و با تردید تیکه دیگهای رو داخل دهنش گذاشت. این مدت تغذیه سالمی نداشت و تنها درحد زنده موندن چیزی میخورد. یکسالی که بدون جونگکوک گذشته بود از سخت ترین لحظات زندگیش بود. در آن واحد دوتا از دلایل لبخندهاش و امیدش رو از دست داده بود. شبها کابوس تصادف رو میدید و کسی نبود که اون رو در آغوش بکشه.
لقمهش رو پایین فرستاد و چشمهای تر شدهش رو دوخت به مرد مقابلش که داخل گوشیش درحال سرچ کردن رژیم چاقی بود. بغضش ترکید و اشکهاش روی گونههاش سر خوردند. جونگکوک هول شده موبایلش رو کنار گذاشت و سمت پسر اومد. شونههای لرزونش رو در آغوش گرفت و چشمهای خاکستری نگرانش به تهیونگ لرزون دوخته شد."چیشد میابلا؟ غذا بدمزه بود؟"
تهیونگ سرش رو تکون داد و بین اشکهای بیپایانش خندید. جونگکوک گیج شده از واکنشهای پسر با کشیدن انگشتهاش زیر چشمهای نمناک تهیونگ و لمس ماه گرفتگی روی گونهش، بوسه ای نوک بینی سرخ شدهش گذاشت.
"داری من رو میترسونی"
YOU ARE READING
𝗕𝗔𝗟𝗟𝗘𝗥𝗜𝗡𝗔|kookv
Fanfictionصدای آشنایی داخل گوشهاش پیچید و گریه بیصداش به ضجه های بلند تبدیل شد. دستهای بیرمقش رو روی صورتش گذاشت و چهره زخمیش رو پشتش پنهان کرد. تهیونگ از درد میترسید، از زنده موندن میترسید، میترسید از اتاق منزجرکننده بیمارستان خارج بشه و تمام زندگیش ب...