|

123 19 15
                                    

کت بلند و قهوه ایی رنگ مرد که روی مبل انداخته شد بالافاصله توسط دستهایی رنگ پریده ایی روی چوب رخت آویزون شد
کل عمارت رو بوی گیاه های وحشی و درمانی پر کرده بود
تمام قفسه ها از معجون های عجیب غریب پر شده بود و مواد مایع بعضی معجون ها توی شیشه حرکت میکردند و ساکن نبودند
از بعضی ظرف های فلزیِ دربسته صدا های ریز در می اومد و کتاب های جادویی زیادی بین قفسه ها معلق بودند .
عمارت جادوگر ، مثل همیشه پر سر و صدا و شلوغ بود ..صندلی ها بدون کمک کسی حرکت میکردند تا صاحب عمارت یکی رو برای نشستن انتخاب کنه و حتی روح عمارت هم نمیتونست اون هارو ساکت کنه.
ارباب ،صندلی قرمز-سبز رنگی رو انتخاب کرد و همونطور که پاهاش رو روی صندلی کوچک تر مشکی رنگی میذاشت ،عنکبوت مورد علاقش رو روی ظرف ماهی گذاشت تا شامش رو بخوره
ماهی ها توسط عنکبوت گرسنه سریعا خورده شدند اما حتی یه ظرف پر از ماهی هم نمیتونست عطش عنکبوت رو خاموش کنه ..
روح همونطور که به عنکبوت زشت چشم غره میرفت ،شونه های پهن ارباب رو فشار داد تا کمی خودش رو برای درخواستی که داشت بیشتر توی دل ارباب جا کنه ..
چشم های ارباب که با خستگی بسته شده بودند ،باز شدند و به آینه ایی که انعکاس روح رو درون خودش نشون نمیداد، خیره شد

-چی ازم میخوای؟
مهربونیِ یهویی روح هیچوقت بی دلیل نبود و ارباب این رو خوب میدونست

+خیلی آدم خوبی هستی..خفنی و جذابی!باهات حال میکنم!
ارباب پوزخند زد و دستهاش رو توی هم قفل کرد
-من اصلا آدم نیستم!
+درسته!!ببخشید بعضی وقتا هنگ میکنم..میدونی که همسن من بین انسان ها خیلی پیره !
ارباب دوباره لبخند زد و با صدای خسته ایی گفت ؛ولی همسن من بین انسان ها اصلا وجود نداره .
با این جواب روح عمارت ،پارک چانیول دست از مالیدن شونه های ارباب برداشت و با حرکت کوتاهی روی هوا شناور شد ..باد سردی وزید و مثل همیشه چشم های مشکی رنگش همراه با شناور شدنش آبی شدن ..در اون ثانیه ها حتی هوا سردتر شد و احساس زمزمه ارواح های دور خونه یا حتی در زیر زمین ،درون خاک سرد هم احساس شدن ..سر و صدای ارواح دفن شده همیشه احساس میشد !
چانیول ،همونطور شناور در هوا سرش رو به سمت ارباب نزدیک کرد
-فقط یکم پول بده یکم، این همه پول داری ..فقط یکم ..یکم اوه سهون ..باشه؟
ابرو های مشکی رنگ ارباب به سمت بالا رفتن و همزمان که دستهای کشیده اش رو زیر چونه اش می گذاشت دستور داد "اول یه دستمال خیس برام بیار"
-بله حتما!
چانیول که بی چون و چرا مثل همیشه قبول کرده بود ناپدید شد ..بعد از مطرح کردن درخواست هاش همیشه دستورات رو سریع تر انجام میداد و این برای سهون سرگرم کننده بود.
مثل همیشه ، هیچ کس دلیلی نمیپرسید ..درستش این بود؛
'هیچ کس جرئت نمیکرد'

بعد از چند ثانیه دست روح جلو اومد تا دستمال رو به اربابِ همیشه مرموز خودش بده
سهون لبخندی زد و دستمال رو گرفت و همزمان با پایین آوردن پاهای کشیده اش از روی صندلی، آستین پیراهن مشکی رنگِ خونی رو عقب زد تا لکه های خون رو از روی دستهاش پاک کنه
انگشت ها، ناخن ها و هر قسمت دیگه ایی که خونی بود توسط دستمال سرد پاک میشدن و سهون از سرمای دستمال لبخند میزد ‌
-خونِ کیه؟ کسی رو کشتی؟
چانیول بالاخره با کنجکاوری سوال پرسید و پاهاش رو از روی شلوار سفید رنگش بقل کرد

°𝑷𝒂𝒅𝒂°Where stories live. Discover now