||||

53 12 34
                                    

صدای کالسکه های تجار ، سر و صدای مردهای فروشنده که بلند اجناس خودشون رو تبلیغ میکردند، پارس سگ های محلی که کنار در مغازه ی هر قصابی ایی مینشستد تا گرسنگی‌شون رو برطرف کنند و یا حتی صدای خانم هایی که سر قیمت پارچه های رنگینِ کلفت چونه میزدند ! همه ی این ها برای پسر بیست و دو ساله تازگی داشت و باعث میشد با ذوق به اطراف نگاه کنه! دیگه هیچکس لباس های سفید یکدست نمیپوشید!همه چکمه های کوتاه یا بلندِ کلفت میپوشیدن که پاشنه های براقشون، صدای قشنگی برای گوش های محرومِ پسرک تولید می‌کردند!
امروز صبح، به مینسوک هیونگ سپرده بود سر ساعت شش و نیم بیدارش کنه تا بره خرید!
بعد از کلی چونه زدن برای اینکه بزرگ شده و به شهر عادت کرده و بلده از خودش دفاع کنه ، برای اینکه اوه سهون بهش گلدوزی یاد بده اومده بود تا پارچه ی نازکِ سبز رنگی بگیره !

دو مرد که باهم گلدوزی میکنن ..
شاید خیلی عجیب باشه ، اما زیبا بود !
احساس عجیبی رو درون قلبش احساس می‌کرد!
شاید سیزده سال بدون هیجان و حاشیه‌ایی ، باعث نادانی و حساس شدنش شده بود!
با این حال از فکرکردن به اون مرد لذت می‌برد پس
لبخندی زد و با فرستادنِ موهای قهوه ایی رنگش پشت گوشش ، با ذوق به سمت مغازه‌ی نسبتاً کوچکی در سمت راستِ کوچه رفت .

صاحب مغازه تمامی پارچه هارو روی همدیگه چیده بود تا تفاوت کیفیت پارچه‌ها برای مردم کاملاً نمایان باشه ..
پارچه های کلفت تر رو برای راحتی سمت راست گذاشته بود و پارچه های نازک تر و طرح دار رو در سمت چپ انبار کرده بود

همینطور طیف مختلف رنگ ها پشت هم چیده شده بودند .
پارچه ی خاکستری رنگی با رگه های سفید و آبی ، باعث کنار کشیدنش از قسمتی که سبز ها روی هم قرار گرفته بودند شد !

بالافاصله از ذهنش گذشت'چقدر شبیه شخصیت اوه سهونه !'
در طول این یه هفته ، چندین دیدار طولانی در کتابفروشی داشتن و جونگین به خوبی با سهون آشنا شده بود!

اون مرد شبیه آسمانی سراسر پوشیده از ابرهای خاکستری بود ..

انگار آسمان شهری ، با ژنرال فاتح و شجاع خودش ، به لشکرکشیِ آسمانِ همیشه پر ستاره‌ی کویر می‌رفت !
و اون ژنرال خوش آوازه ، سهون بود!

جونگین از بچگی از شاهزاده ها و پادشاه ها خوشش نمی‌اومد!

معمولا بر این باور بود که دوک ها و ژنرال ها مهربان تر و باشخصیت تر هستن ..چه در کتاب ها ، چه زمانی که در بچگی با اونها دیدار داشت!

این‌هم دلیلی بر این بود که سهون رو ژنرال آسمان ها نام گذاری کنه!
ژنرالِ آسمانِ پوشیده از ابرهای خاکستری ..
هرچند که آسمان خالی از سفید و آبی نمیشد !

با پی بردن به کشف عجیبش ، آروم خندید ..
دقایقی بود که غرق تصور سهون بود و پارچه رو فراموش کرده‌ بود .. با انگشتهاش طول پارچه رو نوازش کرد ..زیبا بود اما مطمئن نبود برای گلدوزی مناسب باشه!

°𝑷𝒂𝒅𝒂°Where stories live. Discover now