||

47 16 0
                                    

تمام هستی ام،تمام علایقم،تمام خصوصیات شخصیتِ کهنه و سیاهم، با وجود تو تغییر کردند ..
من شخصیتی تغییر ناپذیر نداشتم، من آنقدر هاهم از انسان ها متنفر نبوده ام..من تنها پوسته ایی خالص از سرما بودم ..خنثی بودم و در فکر گناهی در جوانی تباهم می سوختم و همه چیز ..بعد از تو شروع به شکفتن کردند ..تو حصار های قلب من را به راحتی شکستی و من از تو بخاطر مهربانی ات .. تا عمر دارم مینویسم ..

انسانی با قلب گرم ، درون من پرورش یافت و من نیازی به تنفر از گرما بخاطر سر و صدای ارواح نداشتم ..همه چیز با لبخند های تو پاک میشدند ..
در آن روزها فقط به تو فکرمیکردم
صدای تو کافی بود
عطر تو کافی بود
نگاه تو کافی بود ..

و در این روزها ،،بازهم به تو فکر میکنم ..وجودت برای منِ تشنه ، دیگر نیست !
دوباره می گویم ، تن تو میان دستانم دیگر نیست
عشقی در قلب من ، دیگر نیست
و تو دیگر نیستی ..

در بین تمام گل ها، تو قاصدکی رنجیده بودی که از باد بهاری نمیترسیدی ..
اما هیچوقت فکرنمیکردی بادی سرد و زمستانی وجودت رو از دشت زیبای زندگی، پاک کنه ..
تو برای من قلبی تپنده بودی ، گرما بودی و نور زندگی ..
من برای تو مرگ بودم ..سرمای زمستانی و تاریکیِ آسمان در کویری بی ستاره ..
در بین تمامی خاطراتم ، در بین سیاهی های مطلق گناهانم،،
تنها دوست داشتن تو‌، ای عزیزترین من ..روشن بود .
از وصف کردن درباره ی تو خسته نمیشم
عمر کوتاهی داشتی ..با این حال اعمالت از زیبایی مهتاب هم زیبا تر بودند ..
کاش دوباره کار خوبی انجام بدهم ..اما تو نیستی تا با عاشقت بودن، دوباره خوب بشم ..دوباره روشن تر بشم..دوباره بخندم و دوباره بوسیده بشم.

در این روزها .. در حسرت تو موندن ،تنها تک نور روشن این شب های تاریک ، در زندگیِ سیاه من است .

•••••••••

طبق قانون نانوشته ی دنیای مردگان و زندگان،ارواح به طور یکدست رنگ پریده بودند ؛
اما در این لحظه، پارک چانیول همون 'فرد خاص'این دنیا بود که این قانون نانوشته رو نقض میکرد !

مردی قد بلند با کت بلند و مشکی رنگی بالای سرش ایستاده بود . بوی تنباکو و نعنا میداد و قسمتی از صورت سفیدش خاکی شده بود و ترسناک تر از هرچیزی برای پسرک درمانده، احساسی بود که مرد به چهره نداشت.
با گذشتن هر ثانیه ، پسرک رضایت نگاه مرد رو از ترسیدن به هیبت خودش می دید .

سکوت با پوزخند مردِ تماماً مشکی پوش و بعد صدای سرد و بمش شکسته شد" چند سالت بود؟ "

صدای جدی مرد باعث شد توی خودش جمع شه..
چرا سن اون باید برای همچین آدمی با لباس های فاخری مهم باشه؟ اون هم چانیولی با این لباس های مندرس و زشت؟؟
چیز عجیب تر این بود که چرا سردش نبود؟
همیشه نزدیک به تولدش به خاطر سرما مریض میشد و با بدبختی زنده می موند ...

°𝑷𝒂𝒅𝒂°Where stories live. Discover now