||||||||

103 11 31
                                    


پاهای بلند مرد روی میز خودنمایی می‌کرد و مرد بلندتر ، اون طرف میز با پوزخندی به دست‌کشیدن مرد کوتاهتر به موهاش نگاه می‌کرد

×نمیخوام این رو بگم ..ولی این علاقه خطرناکه !رسماً دارین عقلتون رو دست اون بچه بیست ساله میدین!چرا به حرفم گوش نمیکنین؟

-یجوری میگی 'گوش کردن به حرف من' که انگار کسی‌که نزدیک به هزارساله داره زندگی میکنه تویی!ببینم بچه گفتی چند صد سالت بود؟ توی زندگی من دخالت نکن!

مثل همیشه ، روح با عصبانیت انتقاد می‌کرد و جادوگر با عصبانیت بیشتری جوابش رو میداد..

در طول این ماه ، پنجمین بحثی بود که داشتن و چانیول از شدت دعواهای زیادی که با سهون می‌کرد توانایی فکرکردن به موضوعات دیگه رو نداشت !بحث کردن با سهون بیش از اندازه ذهنش رو خسته می‌کرد !

جادوگر حتی دلیل کدورت به وجود اومده رو نمیدونست و تنها سعی می‌کرد از خودش دفاع کنه!

با وجود ناراحتی ها ، سهون نمیخواست حتی به همچین چیزی فکرکنه اما اینکه چانیول رو برای همیشه رها کنه فکری بود که این روزها به طور ناخودآگاه توی ذهنش پرسه می‌زد ..

×بچه؟جالبه ! ولی اونی که به خاطر دوست پسرش میخواد  ردای چینیِ سفی مثل کفن بپوشه تویی!تمام ابهتت رو از دست دادی !

-مگه هان‌فو چه مشکلی داره !!!

×چه مشکلی نداره!

چانیول با صدای بلند و خشمگینی رداهای همیشگی سهون رو مسخره کرد و چشمهای بزرگش رو برای جادوگر چرخوند

×این لوس بازیای مسخره و حرکات جلف رو تموم کن و به کارهات برس!"سهوناا تو همیشه ردای چینی میپوشی ..میشه برای من یه روز سفیدش رو بپوشی؟؟؟لطفااا"

با کج کردن لبش و لوس کردن لحنش ادای جونگین رو هرچند به دور از واقعیت در آورد و ادامه داد:
×به خاطر اون کلی از رسیدگی به کارهای جایگزین سِمت ارباب ماوراء عقب افتادی!

به چشم های عصبی و آتش گرفته‌ی سهون اهمیتی نداد و برای مرد اخم کرد .

-توی زندگی دومش یه آدم ترسو اما جدی بود!! وقتی میدید هان‌فو میپوشم برام چشم چپ می‌کرد! میدونی اینکه الان دوسش داره چقدر خوشحالم میکنه؟!

چانیول دستش رو روی میز کوبید و بلند گفت:
×خیلی خب! دوست داره که داره!!!چرا من رو مجبور کردی پنج صبح برم برای شما!!!! عالیجناااب!!! پارچه‌ی سفید چینی بخرم! چرا من!!؟

-رفتی خریدی دیگه! لابد پاهای انسانیت درد گرفته !داری پیر میشی خبر ندارم!؟

×موضوع این نیست! مرتیکه‌ی فروشنده سه ساعت منتظرم نگه داشته که فکرمیکنی چراا؟؟ چون یه خانمه بهش گفته نزدیکه چهل سالشه و دیگه داره پیر میشه! باید بچه دار شه و اینجور مزخرفات انسانی ! حالا از من میپرسه 'واقعا دارم پیر میشم؟ پوستم‌ شفاف نیست؟' مرتیکه مگه میخوای من برات بچه بیارم! به من چه! عالیجاب نمیدونن چقدر کل بازار رو گشتم که پارچه‌ی سفید چینی پیداکنم!

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Feb 19 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

°𝑷𝒂𝒅𝒂°Where stories live. Discover now