|||

47 16 13
                                    

همه چیز می چرخید ..
برای دست هاش کنترلی نداشت و مدام اون هارو برای ساکت کردن صداهای درون سرش به روی صورتش می کشید ‌..
پرستارها برای کنترل کردن پسرک دیوانه ، سعی میکردن تا دستهای خاکی شده اش رو با  پارچه ی ضخیمی ببندند اما هیچکس نمیتونست اون -دیوانه- رو آرام کنه !
در این لحظه پسرک ناآرام ، وحشی و بی طاقت شده بود!

در سمتی دیگر از اتاق سرد و تاریک ،با وجود سر و صدا ها مشاور با تلخی به مدیر نگاه می کرد و منتظر دستور ،ایستاده بود ..
صدای جونگین که گریان، ناله می کرد و مدام مادرش رو صدا میکرد روی اعصاب ضعیفش تاثیر گذاشته بود و چیزی نمونده بود تا فک مدیر رو با مشت های محکمش پایین بیاره !
ایستاده در کنج دیوار ، با دست هایی مشت شده رفتار پسرک ناآرام در حال حاضر رو بررسی میکرد ..

تا یک ساعت پیش حال اون خوب بود ،، روانشناس پسرک رو پایین آورده بود و کتش رو روی شانه هاش گذاشته بود !همه چیز در لحظه ی نجات قابل کنترل بود!

اما نمیدونست دقیقا پادا چه حرفی زده بود که جونگین جیغ کشیده بود و از اون لحظه به بعد پسرک رام شده رو دوباره وحشی  کرده بود ..
انگار که دریایی سهمگین و آشفته رو به دوباره طغیان کردن ، تحریک کرده بود!

هیچ کس این آشفتگی رو باور نمیکرد و صدای پچ پچ ها برای جونگینِ طغیان کرده ، بیشتر از هر روز بود.
بیشتر بیمارها از شنیدن صدای پسری که هرروز با گل های خشک شده اش ، افسرده به نقطه ایی زل میزد متعجب شده بودند !

در بین این آشفتگی ها ، نکته ایی که دلیل اصلی ترس و عصبانیت روانشناس شده بود، پادا بود ..

نتیجه ی آزمایش ، چیزی نبود که فکرمیکرد !
میدونست که مدیر هم متوجه شده و چیزی به پایان آزادی جونگین نمونده!
شاید برای مردی سی و هفت ساله این احوالات خیلی بچگانه بنظر می اومد اما شور و شوق آزادیِ بیمار همیشه افسرده ، هیجان جدیدی رو براش رقم زده همونطور که شدیداً باعث استرس الانش شده بود !

بی حوصله ، با دستهای سردش روی دیوار سفید رنگ مدیر خط انداخت و به پرستارهای نچندان مهربان نگاه کرد .
پرستاران بالاخره پسرک رو بین پارچه های ضخیم گیر انداخته بودند و بی حرکت ، منتظر دستور مدیرِ مستبد زمزمه می کردند ؛

+بیرون
لحنی آرام و سرد که هیچوقت از قاطع بودنش کم نمی شد!
روانشناس ، با استرس و تپش قلب وحشیانه ایی منتظر دومین حرکتِ سرنوشت ساز مدیر بود!

بعد از گذشت چند ثانیه ، مدیر جوان،با کنار زدن کارت رو میزی که اسمِ'بیون بکهیون' رو یدک میکشید ، دفتری قطوری رو روی میز گذاشت ..
برگه ایی رو از دفتر پاره کرد و با قلمِ آغشته به جوهر روی کاغذ نوشت ..

برعکس همیشه که کارهای مدیر آرام و زجرآور بودند، اینبار سریع و فرز عمل میکرد و این برای دکتر بیشتر خوشایند بود ،،
خوشحال از دست های سریع مرد برای نوشتنِ برگه ی ترخیص ، لبخندی زد و بالاخره تصمیم گرفت به سمت پسره خوابیده بره
با دیدن تصمیم مدیر دوباره به حال خوبش و هیجانات آزادیِ پسر برگشته بود!

°𝑷𝒂𝒅𝒂°Where stories live. Discover now