-خواهش میکنم جونگین ! خواهش میکنم نکن!
پسر با لباس خواب ، روی شاخهی درخت گردو ایستاده بود و چاقوی تیزی بین انگشتهای نسبتاً گلی شده اش ، میدرخشید .
جونگین، مردی سی و پنج ساله و الههی ارباب ماوراء در سال 1000 میلادی ، که شش سال بود درگیر عشق دیوانه وار و ممنوعه ایی شده بود که حاصلش رسیدن به این نقطه بود !
و سهون ، مرد سی و چهار ساله ایی که عاشق و مجنون جونگین بود!
به مانند وابستگیِ یخ به سرما ، کشنده !طبق قانون ارباب ماوراء ، عاشق فردی با نژاد متفاوت شدن جرم سنگینی شمار میومد و مجرمان ،مجازات آسانی نخواهد داشت ... عشق با تاوانِ مرگ !
با اینحال مرد سی و چهار ساله موهای سفید الهه رو دید و عاشقش شد! الههی جنگلی ، مثل موسیقیِ صدای شمشیرها در ذهن سهون زیبا و مثل رنگ قرمز روی تن معشوقه ، اغوا کننده بود!
اون مرد تمامِ وجود سهون رو بهم میریختجونگین ، الهه ایی که مثل بقیه الهه ها مجبور به اطاعت کردن بی چون و چرا از ارباب ماوراء بود !
در حقیقت پیش بقیه نژاد ها ، الهه ها از شانس خوبی بهره نبرده بودند ..با هربار عوض شدن ارباب ماوراء ، یکی از اونها هم انتخاب میشد و بردهی همه کارهی ارباب ماوراء میشد!
مثل پیشکشی به خدا یا پادشاه ..الهه ها از نظر رتبه بسیار بالا بودند ..اگر بالا نبودند که مجبور به کنار ارباب ماوراء بودن نمیشدند!
و این غمگین ترین قوانین الهه های زیبا و اغوا کننده بود .جونگین به باقی الهه ها غبطه میخورد ..اون ها بعد از مشخص شدن الههی ارباب ماوراء ، راحت زندگی میکردند و سر به سر باقی نژاد ها میذاشتن در صورتی که اون مجبور به داشتن ترس شبانه از ارباب ماوراء بود که به تخت احضارش نکنه !
میگفتند که چون بانوی ارشد ، همسر ارباب ماوراء بچه دار نمیشه به زودی جونگین مجبور به بودن با ارباب ماوراء میشه!
بعد از شنیدن این خبر ، تمام شب توی جنگل پیاده روی کرد و بعد کنار درختی با گریه به سرنوشت تیرهاش لعنت فرستاد و گریه کرد ..
و این شروع رابطهی سهون و الهه بود !روزی از روزهای دنیای ماوراء و انسانی بود اما به هیچ وجه عادی نبود ..
موهای سفیدش رو باز کرده بود که سردرد هم به درد تنش اضافه نشه ..اما هیچوقت تصور نمیکرد که پسری کنارش بشینه و موهاش رو شانه بزنه !
همینقدر عجیب و شاعرانه !اون مرد گفته بود اگر فرشته ها گریه کنند ، دیگه انسان ها به کی دعا کنند؟
جونگین هم به آغوش مرد قد بلند و نسبتاً آفتاب سوخته رفت و گریه کرد !
با اینکه مرد جسهی بزرگتر و بازوهای خیلی قدرتمند تری داشت ، حس آرامش به ترس غلبه کرد و جونگین درون آغوش مرد آروم گرفت
دست های زبر و قوی مرد روی موهای بلندش کشیده میشد و دست چپش رو روی کمرش میکشید تا هق هق هاش رو آروم کنه
و جونگین حتی در حین گریه از شدت عضلانی بودن مرد تعجب کرده بود!
این مرد در مقابل الههی ظریف و ضعیفی مثل اون به مانند کوه در مقابل درخت بود ..
ملاغات اونها اونجوری شروع شد اما پایانش چجوری رقم میخورد؟
![](https://img.wattpad.com/cover/358828080-288-k730888.jpg)
YOU ARE READING
°𝑷𝒂𝒅𝒂°
פנטזיהکیم جونگین با دسته ایی از گل های بابونه ، روی تخت کنار پنجره نشسته بود . در تیمارستانی که سیزده سالتمام سرپنهاش بود ،گریه می کرد و دلیل تمام این بدبختی ها پادا بود ! پادا ..صدای درون سرش که بیرون نمیرفت و ترکش نمی کرد .. ولی اینبار ، صاحب صدای ناشن...