||||||

58 13 39
                                    

صدای به هم خوردن ظرف ها در خانه‌ی زیبای دکتر کیم یا همون ' سوک هیونگ ' پیچیده ، و جونگین رو برای هرچه زودتر غذا خوردن ترغیب میکرد اما فعلا همگی باید منتظر درست شدن سالاد توسط تنها خانم خونه می بودند .

هیون ، همسر دکتر دستپخت خوبی داشت اما متاسفانه برای درست کردن هر وعده زمان خیلی زیادی خرج میکرد که باعث دیوونه شدن دو مرد خانه میشد !

در این هنگام دکتر مثل بچه هایی که مدت زمان زیادی رو گرسنه بودن ، در حال کوبیدن چنگال روی بشقاب بود

-من نمیفهمم چرا نمیذاری من غذا درست کنم!! معدم داره زخم میشه عزیزم!

هیون با ارامش تمام ، کلم رو برش زد و روی بشقاب سالاد گذاشت .

×من تا وقتی غذام زیبا نباشه اشتهایی ندارم ، عزیزم!جونگینا موافق نیستی؟!

+خب ..کاش بذاری ماهم کمکت کنیم ..وگرنه ماهم مخالف زیبایی نیستیم!

مینسوک دوباره چنگال رو کوبید
-خیر!! از قدیم گفتن هرچی حرفه ایی تر سرعت بالاتر!

هیون ، موهای قهوه ایی رنگش رو پشت گوشش زد و به سمت دکتر خم شد ؛

×الان داری میگی من حرفه ایی نیستم ؟

مینسوک لبخندی زد و آرام ، مثل همسرش گفت :من کی همچین حرفی زدم! جونگین! من همچین حرفی زدم ؟!

×نه من هم موافقم که سرعت هم عنصر مهمیه هیونگ .

هیون لبخند کوچکی زد و تخم مرغ های از قبل پخته شده رو روی سالاد گذاشت

×سالاد واقعا خوشمزه است ! شکمت رو پر میکنه باعث میشه زیاد برنج نخوری! موافق نیستی جونگینا؟!

موهایی که دوباره افتاده بودند روی صورتش رو کنار زد و با چشمهای درخشان به پسر نگاه کرد .

جونگین نفس عمیقی کشید ..
مادر و برادرش انقدر توی هرکاری نظرش رو نمی پرسیدن که این زوج انقدر میپرسیدند!

×بله موافقم ..غذا سرد نشد هیون نونا؟ سالاد رو میتونیم بعد غذا بخوریم!

مینسوک بی توجه به جونگین بلند شد و موهای همسرش رو با ربانی که چندروز پیش داخل جیبش پیداکرده بود بست .
زن لبخندی زد و گونه‌ی شوهرش رو بوسید

-اینطوری از عشقت جایزه گرفتن خیلی خوبه! موافق نیستی جونگین ؟!

جونگین تنها لبخندی زد تا جوابی داده باشه ..
آخرین باری که به خاطر کار خوبش بوسش کرده بودند برمیگشت به سیزده سال پیش ..

سرش رو پایین انداخت و با انگشتهاش بازی کرد
دلش برای سهون تنگ شده بود ..چند روزی بود که سهون به دیدنش نیومده بود و این خیلی عجیب بود!

کاش میتونست از سهون بخواد پیشش زندگی کنه ..جونگین آدم سرباری نبود و حتی الانش هم توی‌ کتابفروشی همسر‌ مینسوک کار میکرد تا بعدا خونه ایی اجاره کنه و برای اونها هم به عنوان تشکر هدیه ایی بگیره ..اما این روزها دلش میخواست هر لحظه پیش سهون باشه ! و سهون ، توی هرموقعیتی آغوشش رو برای پسر باز میکرد ..هر روز به دیدارش‌ میومد و هرروز از رنگ لباسهاش که بهش میان تعریف میکرد ..سهون‌ میگفت که جونگین مثل یه گربه بامزه است و برای پسر شیرگرم میاورد و پتو های قشنگی که زیرش حرف "J" گلدوزی شده رو روی شونه هاش میگذاشت ..
و جونگین ، هرلحظه مثل همون گربه ایی که سهون می‌گفت به مرد می‌چسبید و عطرش رو بو میکرد ..مرد بیشتر اوقات عطر گیاه های دارویی رو به همراه داشت !
گاهی بوی الکل رو از مرد استشمام میکرد با اینکه هیچ نشانه ایی از مستی نداشت یا بینیش رو به گردن سهون نزدیک میکرد چون بوی گل رز رو بیشتر از هرچیزی روی تن مرد دوست داشت ..گاهی وقت ها بوی ماریجوآنا و بیشتر وقت ها هم ، نعنا !

°𝑷𝒂𝒅𝒂°Where stories live. Discover now