Non memini

1.1K 199 24
                                    


اولش بگم عسلی..لطفا اون ستاره خوشگل رو نارنجی  و قلب من رو رنگین کمونی کن از حمایتت
بعد پارت رو بخون ولذت ببر.
اسم پارت  به معنی به خاطر نمی آورم هست.

________
نگاهش روی مردش نشست. مردی که حال دگر 27 سال داشت. نوجوان نبود..نابالغ نبود. 
دنیا دیده و کاملا پخته بود. ولی چه حیف که دیگر تن امگایش را میان بازوانش نمیخواست.
"لرد"
اما مرد حتی از آینه سرد رو به رویش نگاهی به او نیاداخت.
"لرد لطفا..من عاشقتم"
مرد پوزخندی بر لب نشاند و گفت:
"عاشق من بودی لونا و اون بلاها رو سر قلب عاشقم آوردی؟"
قلبش همچو پرنده ای در قفس خودش را کوباند. به قفسی که سینه اش ساخته بود. به کوهی که خود برای عشق مرد تراشیده بود.
"لرد امگات رو ببخش..لطفا من رو عفو کن"
اما اینبار نگاه خنثای مرد چشمان اشکبارش را هدف گرفت. از آینه یخ زده به چشمانی که روزی دنیایش بود خیره شد.
"تو لونا..به یاد میاری چه کارها با من  کردی؟
قلب خسته ام رو به دست باد سپردی تا درب و داغون بشه و حال ازم انتظار محبت داری؟"
امگا میتوانست بشنود. صدای شادی و سازهای مختلفی که در قبیله پیچیده بود.  همه شادمان بودند. از ازدواج دختر مهربان و عزیز کرده قبیله شان با رهبر شادان پای کوبی میکردند.
"و تو لونا...تبعیدت میکنم..که برگردی به قصر..به جایی که لیاقتش رو داری..کنار آلفاهای سلطنتی که برای تصاحب تن رنگینت سر و دست میشکانند"
هقی از میان لبان امگا بر هوای یخ بسته نشست.

"لرد اما من امگاتم..لطفا..با اون دختر ازدواج نکن.."
اما مرد بدون توجه به او بند لباس سلطنتی اش را سفت کرد و گفت:
"..برو لونا...برو که دیگه لایق لقبت،قلب من و احترام قبیلم نیستی ..کیم تهیونگ..بزرگ امگای خاندان سلطنتی"
قلب امگا تپش دردناکی کرد.  بدون توجه به شکستن امگایش به راه افتاد. پرده را کشید تا که برود اما صدا شکسته امگا در گوش هایش زنگ زد.
"جونگ کوکا..من ازت باردارم"
و این آغاز سرابی بود در انتهای تنهایی
_______

flash back:
9 year befor

نه سال پیش..باید بگوییم..
روزی روزگاری..قصری بود و مردمانش..خاندانی بود و سلطنتش...امگایی بود و انتظار بی پایانش..و جفتی بود که پیدا شدن دردسر به همراه آورد.
جنب و جوش و خبرها همچو باد میپیچیدند. چرا؟
دلیلش  برق میزد. جفت امگای سلطنتی پیدا شده بود!
دومین پسر آلفای خون خالص قبیله شمالی. و اما مشکل از کجا نشات میگرفت؟
از سن پسرک. از فاصله سنی که امگای راضی به پذیرشش نبود. از دو سالی که فاصله اش به معنای هفتصد و سی شبانه روز بیش نبود.
اما امگا چیز دیگری میخواست. او آلفایی بالغ،تنومند و زیبا میخواست و آن پسرک حتی با هیکل تنومند ش هم مورد پسند امگا واقع نشده بود اما او مجبور به پذیرش است.
همانگونه که حال در کجاوه ای نشسته است که آلفایش در ان حضور داشت..
رایحه فرمون های پسر مقابلش کل کجاوه را در برگرفته بود. عطر شراب سرمت کننده ای که تن امگا را سست میکرد.
پسرک به جلو خم شد  و با گرفتن دست ظریف امگا پشت او را بوسه نهاد.
"لونای من..از دیدارت خوشبختم..جئون جونگ کوک هستم..آلفای تو"
اما امگا برای آن حرفا اهمیتی واقف نبود. او دلش زندگی کنار نوجوانی نابالغ را نمیخواست پس دست پس کشید. غرشی کرد و گفت:
"آلفا جئون..شما اجازه لمس من رو تا قبل از مراسم نامزدی ندارید"
اما تکخند آلفا یک چیز را برای امگای مقابلش ثابت کرد.
او برایش اهمیتی نداشت!
آهی کشید و نگاهش را به زمین برفی دوخت. کریستال های سفیدی که تک تک روی زمین مینشستند.

Your little paradiseWhere stories live. Discover now