Ultima întâlnire

639 115 53
                                    

معنی پارت:به رومانیایی به معنی آخرین دیدار
 
شرط آپ پارت بعد هم 25 ووت و چهل تا کامنته..
با تشکر از حمایتتاتون..برید از پارت لذت ببرید..البته قبلش رنگی کردن اون ستاره که قلب منه یادتون نره عسلی ها
________
سو با آن نگاه خصمانه اش امگا را میپایید. تهیونگ از نگاه او معذب بود اما با غرور و اقتدار به عنوان همسر سردمدار قبیله سر بالا کرد و پرسید:
"سفر راحتی داشتید بانو؟"
همانند یک اشراف!
تنها چیزی که از کودکی برای آن آموزش دیده و با تمام آن قوانین پرورش یافته بود.
سو پوزخند تمسخرآمیزی زد و گفت:
"به لطف ملکه بله"
تهیونگ از ملکه خطاب شدنش اخمی برچهره نشاند و بدون توجه به حضور زن رو به خدمتکاربا اقتدار جمله اش را ادا کرد.
"چادر موقری رو برای اقامت بانو و آلفا تدارک ببینید و بساط ناهار را با دستور آلفای بزرگ بچینید"
خدمتکار با ترس و لرزی که از حضور زن در وجودش رخنه کرده بود تعطیم بند بالای کرد و با دو از چادر خارج شد.
نگاه سو روی چهره زیبا و کودکانه یونگی نشست و دوباره زبان به سخن گشود.
"هنوز هم اون بچه بدون مادر اینجا زندگی میکنه؟فکر میکردم آلفا جئون فرستادش کنار مادر ناشایسته اش"
تهیونگ با خشمی که در وجودش میجوشید غرید:
"دارید از حد خودتون پا فراتر میذارید بانو لی و در مسائلی که ربطی به شما نداره اظهار نظر میکنید"
زن که انگار خشمگن شده باشد با دندان های چفت شده گفت:
"قصدی نداشتم ملکه..منو ببخشید"
تهیونگ با همان اخم و چهره سختی که آن را حفظ کرده بود همراه یونگی در آغوشش برخاست و بدون توجه به بی احترامی که به زن و خاندان کثافت او میشد چادر بزرگ را ترک کرد.
_________
"پس حال امگای من به مراتب بهتره...اینطور نیست طبیب؟"
با پوزخندی که جونگ کوک بر چهره نشاند لرزی سراسر وجود امگا را فرا گرفت.
صدای طبیب در چادر پیچید:
"بله سرورم..حال جسمانی ملکه رو به بهبود هست"
و با تعظیم اجازه مرخصی خواست. جونگ کوک دستش را تکان داد و طبیب را بیرون کرد.
سپس با پوزخندی آشکار به سوی تن نیمه جان تهیونگ برگشت و گفت:
"من یه جانشین میخوام امگا"
تهیونگ با ناباوری و اشک های جمع شده در چشمانش سرش را به دو طرف تکان داد.
"نه..تو رو خدا..نه آلفا"
اما سنگینی تن آلفا که روی تن نحیفش نشست تمام آرزوهایش را به باد داد.
و این تنها آوای اشک های بی صدایی بود که امگا زیر تن خشن آلفا میریخت.
________
now:
با درد به سقف بلند چادر خیره بود و کلامی سخن بر زبان نمی راند.
یونگی با نگرانی تلاش میکرد تا او را به زبان آورد.
"ماما..بهم بگو..درد داری؟"
اما نگاه بی فروغ تهیونگ هنوز هم میان تار و پودهای چادر میگشت. اما به راستی تار و پود های چادر یا گذشته کثیفش؟
جونگ کوک با تمسخر گفت:
"بازم میخواستی بکشیش؟"
اما او تقصیری نداشت. چرا نمیتوانست لب بگشاید و فریاد کشید این به خاطر توست که پاره وجودم در خطر است.؟
جونگ کوک با خشم برخاست و سیلی بر گونه بی گناه او کوفت. یونگی با گریه جیغ کشید و تن محکم و استوار آلفا را به عقب هول داد.
"بروو...برو بیرون...ماما رو نزن..ماما کاری نکرده...تقصیر توئه..تو و امگای به درد نخور..قلب ماما درد میکنه نزن..نزن کثافت"
و اولین باری که سرش برادرش فریاد کشید!
چشمان جونگ کوک از شوک حرف های یونگی بر تن امگا خیره بود. امگایش!
که با تمام دردی که میکشید تنها شکم کمی برآمده اش را پوشانده و اشک میریخت.
جونگ کوک با پاهای سست قدم به قدم چادر را ترک کرد تا صدای هق هق دو عزیزش را نشنود.
مگر گناه او چه بود؟
او که تمام مدت امگا را از بن جان دوست میداشت!
___________
past:
با نفرت آینه را بر زمین یخین کوبید و فریاد کشید.
"ازت متنفرم جئون جونگ کوک..از خودت و وجود نجست متنفرم..و الان"
دیوانه وار خندید و با برداشتن تکه شیشه ای نگاهش را به آسمان دوخت.
"وجود نجست منم نجس کرده...این کثافتی که تو وجودم کاشتی رو نمیخوام..به کی بگم از وجود تو و بچت متنفرم .. به کدوم درگاه دعا کنم تا کسی دلش به حال منم بسوزه؟ها؟"
صدای بلند فریاد هایش تمام دشت را پر میکرد. با خشم برخاست و قدم به قدم به طرف اسب سیاه رنگی که همانند گوی طلای در میان نقره در میان برف های میدرخشید رفت.
پا بر رکاب اسب نهاد و شروع به حرکت کرد. ابر های سیاه آسمان بی رنگ جنگل زمستانی را فرا گرفته بود.
بوی متعفن تن مرده حیوانی زیر مشامش پیچید و در یک آن حالش را بهم زد.
با وحشت ایستاد و در کنار درختی عوق زد.
اشک هایش صورت مرواید شکلش  را خط می انداختند و او را از وجود خودش هم متنفر میکرد.
مشتی محکمی به شکمش کوبید و با صدای بلند غرید:
"بمیر...بمیر...بمیر عوضی..بمیر حرومزاده..بمیر نجسات"
وبا آخرین مشت محکمی که بر شکم کبودش کوبید روی زمین افتاد و کودک بی گناهی که گمانش بر نجاستش بود پر کشید.
و این آغازی برای یک جنگ بی صدا بود!
________
آلفا با خشم تن بی جان او را تکان داد.
"بلند شوحرومی..بلند شو تا بیشتر عصبی نشدم امگا"
اما تهیونگ هنوز هم با صماجت پلک برهم میفشرد.
جونگ کوک مشتش را کنار سر او روی تخت کوبید و فریاد کشید:
"با زندگیم بازی کردی امگا..بشین و نگاه کن که چطوری زندگیتو سیاه میکنم دونه برف"
و از چادرخارج شد. تهیونگ با بغضی که گریبانش را سفت چسبیده بود نالید:
"الهه ماه..گناه من چیه؟چرا تمومش نمیکنی؟"
و هق هق گریستنش را باد برد تا به گوش تنی برساند که آشفته حال در پی فرزندش بود.
-------------------------

"یونگی" 
.صدا در دشت پیچید و پیچید. تن بی رمقش بر زمین افتاد. لحظه موعود فرا رسیده است. هنگام به آغوش کشیدن بود!
از دور قبیله را میدید..چادر بزرگی که روزی خانه اش بود و حال مکانی برای یافتن کودکش.
پایان این قصه چه بود؟
رسیدن یا نرسیدن؟
_______

هاهاها.فکر میکنید چی میشه؟
خب و حتی ذره ای گمان نمیکردید تهیونگ قبلا هم باردار شده و بچه رو کشته.
ولی از یه طرف جونگ کوک هم حق داره. تهیونگ اونو  دوست نداره و داره با روح و پیوندشون بازی میکنه.
ولی نظر بازم نظر شماست.
فقط به خاطر یه سری عسلی ها که ناراحت آپ نکردنش بودن آپ کردم.
ووت و کامنت فراموش نشه.
.
در ضمن بهم بگید بیشتر چه فیکی رو دوست دارید آپ کنم.
شرطا هم زیاد سخت نمیذارم

Your little paradiseWhere stories live. Discover now