aggressive

470 105 24
                                    

با دست‌های لرزان در تاریکی که از سوی چراغ های ایوان اندکی روشن میشد دستش را محسوس به طرف زیر بالشتش برد.
خنجر را بیرون کشید و به سوی مهاجم حمله کرد.
مهاجم که از حمله او خشمگین شده بود غرشی کرد.
"خودت خواستی لونا..بهت گفتم آروم بمون"

سپس خنجرش را به سوی بازوی تهیونگ پرتاب کرد.
تهیونگ با خشم کنار کشید و گفت:
"حق نداری وارد حریم امن خانواده من بشی"
مهاجم خندید و گفت:
"حریم امن؟..من از طرف فک فرشته جنگل اومدم..میدونید که چی میگم؟"
تهیونگ خشک شد. پک فرشته جنگل؟خانواده اش؟
"چی؟"
مهاجم از غفلت او سواستفاده کرد و شمشیر اش را وارد شکم او کرد. تهیونگ با بی نفسی به مهاجم خیره بود.
این پایان زندگی اش بود؟
____
"تو رو خدا طاقت بیار ماما..من و جونگمین بدون تو میمیریم"
جونگمین با چشم های اشکی دستان سرد تهیونگ را در دست گرفت.
"ماما..نلو"
یونگی رو به کالسکه چی فریاد کشید:
"تندتر برو"
کالسکه چی ترسان اسب را وادار به تندتر دویدن کرد. میدانست اگر لونا از دست برود او هم زنده نخواهد ماند.

یونگی با صدای بلند مینالید و آبشار های طلایی رنگ او‌را نوازش میکرد.
"ماما..اون شب تو طاقت آوردی..الانم طاقت بیار..لطفا"
و بوسه ای روی چشم های نیمه باز او نهاد.
آن شب...آن کابوس..
هنگامی که جادوگر اعلام کرد کودک درون وجودش تکان نميخورد ترس تمام جانش را پر کرد.
و گاه باید به معجزه ایمان آورد.

جونگمین کنار جسم نیمه جان مادرش دراز کشید و زمزمه کرد:
"ماما..جونگی بابا نیداله..تنهاش نذال"
تهیونگ بغض کرد. معلوم بود پدری نداشت.
پدری که سه سال به دنبال نشانی از کودکش نگشته بود و گمان میبرد آنها مرده اند پدر نبود.

ای کاش همان شبی که به عقد آن بی لیاقت درآمده بود خود را میکشت تا این چنین کودکش غمگین مباشد.
اما ای کاش ها فایده ای ندارند.
____
سیلی محکمی بر گونه دختر نشاند.
"این نجسه..این نادرسته"
دختر با گریه فریاد میزد. فریادهایی که تمام قبیله را برداشته بود.
"اوه..تو میخوای بابونه ام رو از من بگیری سو؟"

و ترکه را محکم روی تنش کوبید.
سو روی زمین افتاد و گریست. نمیتوانست دگر تحمل کند اما این سرنوشتش بود. تا زمانی که آلفای مرد آرام نمیشد او حق آسایش نداشت.
"کافیه جیمین"

صدای سرد جونگ کوک آلفای تشنه به خون را وادار کرد تا عقب بکشد.
"چند دفعه گفتم آلفات رو کنترل کن؟"
صدای برادرش دگر مثل قبل گرم نبود..پرشوق نبود..خسته بود..سرد بود.
"معذرت میخوام آلفا..."
جونگ کوک چرخید تا برود که جیمین گفت:
"نمیخوای دنبالشون بری؟"
جونگ کوک نگاه بی حسش را به آسمان ابری دوخت.
"اون انتخاب کرد تا ازم دور بمونه..شاید این به نفعشونه"
جیمین خنده عصبی سر داد.

"فکر میکنی نمیفهمم هر دم نگرانشونی..هر دم تمثیل هایی از فرزندت رو میبینی و میگریی؟
بس نیست؟"
جونگ کوک با سردی گفت:
"بحثی نداریم.."
و از چادر خارج شد. اما خروجش همانا و هجوم و پسری به او همانا.
____
میدانست امکان بردن تهیونگ به پک های دیگر نیست.
تمام پک ها تابع قوانین ملکه و پادشاه و آنها نیز کمر به قتل پسرشان بسته بودند‌.

Your little paradiseWhere stories live. Discover now