our destiny

346 66 8
                                    

جونگ کوک با اخم کمر تهیونگ را بغل کرد.
"اینطور نلرز عزیزترین..هیچی نمیشه"
جونگ کوک با اطمینان خاطر گفت و به سوی پارچه رفت.
از چادر خارج شد و نگاهش را به کاروان روبه رویش دوخت.
"خاندان سلطنتی غرب..توی سرزمین من چکار میکنن؟"
پادشاه از گستاخی او اخمی کرد و گفت:
"این به جای خوش آمد گویی به پادشاه و ملکه اته بی ارزش؟"
جونگ کوک با پوزخند گفت:
"فکر کنم اشتباه متوجه شدید پادشاه..شما در سرزمین من هستید..اینجا پادشاه منم..دستور دستور منه و شما اینجا تنها جایگاه یه مهمون رو دارید"

ملکه دندان هایش را بهم فشرد و گفت:
"برای بردن پسرمون اومدیم"
جونگ کوک سرگرم شده شنل ضخیمش را روی شانه هایش بالا کشید.
"پسرتون؟منظورتون جئون تهیونگ لونا این پک و همسر منه؟"
ملکه با تمسخر گفت:
"لونای فراری سرزمینت؟دست بردار جئون و اون رو تحویل بده"
جونگ کوک با صدای بلند قهقهه ای سر داد.
دشت در سکوت خموشی فرو رفته بود.
"داری برای چی دست و پا میزنی پارک هیورا؟کیه که ندونه اون پسر بچه خودت نیست؟"
.
.
تهیونگ با استرس کمی پارچه چادر را کنار کشید و از لا به لایش به قبیله غرب نگاه کرد.
صدای مادرش قلب او را فشرد.
اما جمله بعدی جونگ کوک باعث حبس شدن نفسش شد.
چه؟او پسر واقعی آن زن نبود؟
با ناباوری به یونگی زل زد. یونگی نگران بدن او را به خود تکیه داد.
"پارک هیورا..بساطت رو از اینجا جمع کن و برو قبل از اینکه دستور بدم از تو و پادشاه قلابیت و سپس تمام قبیله ات رو از دم سر بزنن"
یونگی تن شل شده تهیونگ را محکم بغل کرد و با بغض زمزمه کرد:
"متاسفم ماما"
____
جونگ کوک محکم تن گریان تهیونگ را در آغوش میفشرد.
"از کی فهمیدی؟"
جونگ کوک آب دهانش را قورت داد و گفت:
"ا..از وقتی که رفتی..فلورا گفت توی وجودت رگه هایی از یه امگا و آلفای سلطنتی میبینه..که غربی ها سلطنتی نیستن."
تهیونگ بلند هقی زد و گفت:
"جونگ کوک..درد دارم"
جونگ کوک خم شد و تارهای طلایی او را بوسید.
"من..من متاسفم.."
تهیونگ بوسه ای گوشه لب جونگ کوک نهاد.
"جونگمینم کجاست؟"
جونگ کوک آهی کشید و به ندیمه اشاره کرد تا به سراغ جونگمین برود.

"زیباییت دیوونم کرده زیبای من"
تهیونگ سکسکه ای کرد و به چشمان مشتاق او خیره شد.
"میتونم اجازه وجود یک توله دیگه از این تن رو بگیرم؟"
و زبانش را روی چانه تهیونگ کشید.
تهیونگ پشت دست او را نوازش کرد و گفت:
"اجازه میدم"
اما ندیمه ای که با نگرانی خبر تب کردن عزیزش را میداد مانع از پیشروی بحث زیبایشان شد.
____

داغی تنش تن تهیونگ را نیز به درد می آورد.
فلورا با اخم گفت:
"گرگ آلفاش به همین زودی در حال غلبه بر جسمشه سرورم..احتمالا چیزی از حضور جفتشون احساس کردن...و جفتشون درحال رنج بردن هست"
جونگ کوک کمر تهیونگی که درحال گریستن بود را مالش داد و گفت:
"چطور ممکنه آلفایی به این کوچیکی بتونه حضور جفتش رو احساس کنه؟"
فلورا گفت:
"جفت های مقدر شده به سرعت هم رو تشخیص میدن..این مانند رابطه شما و لوناست..ایشون هرچقدر هم از شما دور بشن باز هم میتونن مشکلاتتون رو حس کنن"

جونگ کوک آهی کشید و او را مرخص کرد.
"عزیزترین"
تهیونگ آب بینی اش را بالا کشید و گفت:
"دوسال پیش..بعد از تولد یک سالگیش تب کرد..شدید..زیر لب همش میگفت بابا..درحالی که من اصلا  بابا رو یادش نداده بودم"
جونگ کوک با بغض حسرت دستان ظریف او را میان دستانش گرفت.
"اون شب تا صبح بیدار بودم و تبش رو پایین میاوردم..اما صبح که شد با خودم فکر کردم اگر یه روز تو رو به من ترجیح بده چی؟"
جونگ کوک با غم و درد خندید.
"اما بعدش پشیمون شدم و فکر کردم حقشه..تو پدری خوبی براش میشدی"
جونگ کوک عمیق پیشانی او را بوسید و گفت:
"نمیذارم عذاب ببینی عزیزترین..حالا هم اشک هات رو باز کن که باید دنبال عروست بگردی"
و باعث خنده تهیونگ شد.

تهیونگ کف دستان جونگمین را بوسید و گفت:
"پسر کوچیک مامان میخواد داماد بشه؟میخواد عروس خودش رو داشته باشه؟"
چادر کنار رفت و جیمین وارد چادر شد.
"باید حرف بزنیم کوک"
____

با درد به چهره شکسته همسرش خیره بود.
"هنوز هم میگی این برای همه بهتره؟"
مرد سری تکان داد و گفت:
"همه چیز قرار نیست بر مراد آدمی پیش بره..اگر بر مراد آدمی بود بدی در این دنیا وجود نداشت"
زن جا به جا شد و شنلش را روی پاهایش بالا کشید.
"اما من دلتنگم..دلتنگ بوی او..بوی خانه"
مرد تلخندی کرد و گفت:.
"اگر کمی قوی تر بودم میشد"

زن بازوی قوی او را مالش داد و گفت:
"تو برای من قوی ترینی لرد..فقط باید دوباره به خودت رجوع کنی..اینطور نیست؟"
مرد آهی کشید و گفت:
"ما برمیگردیم"
___
جونگ کوک اخمی کرد و گفت:
"مطمئنی؟"
جیمین سری تکان داد اما تهیونگ گفت:
"میخوام برم دنبال پدر مادرم"
"چی؟"
_<_

دوزتان گرامی..رایتر داره برای خوب می‌میره..
شخصیت جدید ناشناس داریم تو داستان..قراره کلی خوش بگذره..دلم میخواد همین الان تمومش رو براتون بگم دیگه ننویسمش ولی خب..

شما دوستش دارید دیگه نه؟
به هرحالی.
دوستون دارم
Night

Your little paradiseWhere stories live. Discover now