family

394 77 38
                                    

تیزی خنجر زیر گلویش او را می آزرد.
"تو کی هستی؟چکار میکنی؟"
صدای خش دار صدای گوشش زمزمه کرد:
"تو چادر آلفا چکار میکردی؟از طرف غربی؟"
تهیونگ آهی کشید و مشتی به ساعد دست پسر غریبه کوبید.
"من لونای این قبیله ام"
پسر با تمسخر خندید و گفت:
"لونا؟همونی که چند‌ سال پیش فرار کرد؟"
قلب تهیونگ شکست.
همه او را با این نام به یاد داشتند؟پس تمام آن کارهایی که برایشان از بن جان کرده بود چه؟

پسر او را هل داد تا روی زمین بیافتد.
"داری دروغ میگی"
تهیونگ به مارک روی گردنش اشاره کرد.
"بو کن..اگر بوی آلفا رو نداد من دروغ میگم"
پسر خم شد و سرش را درون گردن او برد. مارک را بویید.
هنوز کلامی به زبان نرانده بود که صدای خشمگینی او را از جای پراند.
"داری چه غلطی میکنی حرومزاده؟"
جونگ کوک عصبی به جلو حرکت کرد اما با بالا آمدن سر پسر خشک شد.
"هوسوک؟"
____

"اسیر بودید؟"
هوسوک آهی کشید و نگاهش را به چشمان آرام جونگ کوک داد.
"اونا قبیله و خانواده ام رو گرفتن و میگن یا باید باهاشون پیمان ببندیم و شاهزاده رو بکشیم یا خانواده ام کشته میشن"
تهیونگ با بغض زمزمه کرد:
"میرم پیش جونگمین"
و از جایش برخاست. نگاه نگران جونگ کوک او را تا خارج شدن از چادر دنبال کرد.
هوسوک شقیقه هایش را مالید و گفت:
"باید کمکم کنی جونگ کوک..به خاطر همسرت نیست که اینجام و اون رو مقصر نمیدونم..اما دخترم اونجا گیر افتاده"
جونگ کوک با اخم گفت:
"دخترت؟"
هوسوک سری تکان داد.
"سویون..دخترم.."
اما صدایی پیش از جونگ کوک گفت:
"شویون؟بابایی شویون دوشت جونگی"
جونگ کوک به طرف جونگمین برگشت و او را در اغوشش قفل کرد.
"اون پسرته؟"

هوسوک با چهره ای ناباور به آن دو خیره شد.
"چقدر شبیه امگاته..سلام جونگمین..من پدر سویونم"
جونگمین با شوق گفت:
"شویونی نیوولدی؟"
هوسوک با بغض گفت:
"نه عزیزم ولی به زودی میاد"
جونگ کوک چشم چرخاند اما تهیونگی نیافت.
"مامانت کجاست جونگی؟"
جونگمین همانطور که در بغل هوسوک مینشست گفت:
"نمودونم..لفت بیلون"
جونگ کوک نگران از جایش برخاست و از چادر خراج شد.

نگاهی به اطراف کرد و چشمانش همه جا را کاویدند.
با دیدن جثه ریزی که روی تپه یخی دورتر از قبیله نشسته بود آهی کشید و به سویش گام برداشت.
از تپه بالا رفت و کنار او نشست.
"عزیزترین؟"
تهیونگ با بغض گفت:
"اونا به من میگن فراری..میگن من مقصرم..اما من مقصرم؟"
و با چشمان یخی و پر از غمش به جونگ کوک خیره شد.
خداوندا!چشمانش آینه های بهشت بودند.

چه بسا جونگ کوک حاضر بود برای تک تک آن اشک های ریخته و نریخته هزاران هزاران لشکر به قتل برساند.
"مقصر نیستی عزیزترین..من مقصرم..من نابالغ مقصرم..به جای عاشق کردنت بهت زور گفتم"
تهیونگ هقی زد و در آغوش او فرو رفت.
"نه..اینطور نیست..من ازت دوری کردم..غرورت رو خورد کردم..من امگای بدی بودم"
جونگ کوک از بغض لبش را گزید و گفت:
"اینطور نیست عزیزترین..من بدترین آلفای دنیام..من مجبور به عشق ورزیدنت کردم..مجبور به تحمل بچه ای از وجودم کردم..و من همه چیز رو بهت تحمیل کردم"

قطره اشک سردی از روی گونه اش روی صورت تهیونگ غلتید.
تهیونگ نشست و در چشمان او خیره شد.
"ما اشتباه اومدیم..درسته؟"
جونگ کوک او را در آغوشش نشاند.
"ما همه چیز رو اشتباه اومدیم..ولی عشقمون درست بود..نتیجه عشقمون درست بود..فقط دیر شناختیمش"
و بوسه ای سرشار از عشق را اغاز کرد.
_____
آهی کشید و در جایش غلت خورد.
گرما تمام تنش را در بر گرفته بود و میسوزاند.
"گرمه؟"
با شنیدن صدای نا آشنایی به سرعت در جایش نشست.
با دیدن جیمین آهی کشید و دوباره دراز کشید.
"چی میخوای مزاحم؟"
جیمین لبخندی زد و پنجه اش را درون موهای لخت و یخی او برد.
"اومدم به جفتم سر بزنم..مشکلی هست؟"
یونگی لگدی به پهلوی او کوبید و گفت:
"آره..چون جفتت نیست"

و پشت به او کرد و چشمانش روی هم رفتند.
اما هنوز به خواب نرفته بود که نرمی و گرمی چیزی را روی لبانش احساس کرد.
با چشمان گشاد شده به جیمینی که در حال مکیدن و زبان زدن به لب هایش بود خیره شد.
"زیباترین و خوشمزه ترین امگای دنیایی"
و پهلوی او را نوازش کرد.
یونگی مسخ شده تنها به او خیره بود.
جیمین به چهره با نمک او خندید و خرگوش برفی را میانشان نهاد.
"اینو میبینی؟اسمش برفیه..برای تو گرفتمش..ازش مراقبت کن"
و سپس نیم خیز شد و پس از بوسیدن دوباره گونه های گنگون یونگی از چادر خارج شد.
___

تهیونگ سرش را روی ران محکم جونگ کوک نهاد.
"خسته ام"
جونگ کوک او را بالا کشید و بوسه ای روی لبانش کوفت.
"چرا خسته ای عزیزکرده؟"
تهیونگ سرش را درون شکم او فرو برد و زمزمه کرد:
"دو هفته دیگه هیتم شروع میشه"
جونگ کوک مردد به نیم رخ او چشم دوخت.
"چکار میتونم برات بکنم عزیزکرده؟"
تهیونگ رو به او چرخید و صحنه تماشایی از گردن و ترقوه هایش بر او نمایان کرد.
"مگر آلفای من نیستی؟"
جونگ کوک بغض کرد.
آلفایش؟هیچگاه این لفظ را از زبان امگایش با آن لحن شیرین نشنیده بود!

جونگ کوک خم شد و شروع به بوسیدن او کرد.
"چرا..آلفاتم"
و شروع به گریستن در گریبان او کرد.
تهیونگ هم هقی زد و گفت:
"متاسفم..برای ازار دادنت متاسفم..متاسفم"
____

یونگی بدون سخنی وارد چادر شد و با دیدن آن دو در آن وضعیت گفت:
"اوووییی..حالم بهم خورد ماما.."
تهیونگ خجالت زده از جونگ کوک جدا شد و جونگ کوک نفس نفس زنان گفت:
"جوجه یخی بهت یاد ندادن بدون اجازه وارد جایی نشی؟"
یونگی با پررویی گفت:
"مامانم همسر خودت بوده..به تربیت همسرت شک داری؟"
و موهای بلندش را دور انگشتش پیچید.
جونگ کوک لبانش را بهم فشرد.
"خیلی خب تو بردی جوجه یخی چی میخوای؟"

و از روی تخت برخاست.
یونگی دهانش را باز کرد تا کارش را بگوید اما با پریدن محکم یکی از محافظان قبیله به داخل چادر خفه شد.
"آلفا پادشاه و ملکه اینجان..غربی ها اینجان"
<____>

هی گایز..اینم پارت.
حرفی برای گفتن ندارم اما احساس میکنم دوستش ندارید.
اگر دوستش ندارید بگید آپ نکنم.

من از کل زندگیم میزنم و براتون پارت میذارم.
توی فیک زنجیر عشقم گفتم اینجا هم میگم.
اینستا پیج زدم برای ایده فیک و سناریو..و احتمالا کاور بعضی از فیکا رو هم اونجا آپلود کنم.

دوست داشتید بیاید.
آیدیش:
vkook.kookv_fiction

دوستون دارم
Night

Your little paradiseWhere stories live. Discover now