queen

476 91 46
                                    

از درد زخمش خم شد و نگاهش را به اطراف دوخت.
از جونگمینش خبری نبود و این او را نگران میکرد.
به سختی به طرف یونگی رفت تا حال جونگمین را جویا شوند اما با دیدن کوبیده شدن محکم یونگی به یکی از تخته سنگ ها توسط جیمین ایستاد.
جیمین با وجود ممانعت او تلاش میکرد او را ببوسد.
"عوضی آشغال دست از سرم بردار..تو برادر ناتنی منی..چطور جرئت میکنی حتی اسم رابطه داشتن با من رو بیاری؟"
جیمین خسته و کلافه از لجبازی های او فکش را میان انگشتان قوی اش گرفت.
"خوب بهم گوش بده یونگی..تو امگای منی و برای من مقدر شدی..برام اهمیتی نداره برادرمی یا نه که تو هیچوقت برادر من نخواهی بود..تو برای من مقدر شدی و وظیفته تا اخر عمر کنارم بمونی"
یونگی از درد فکش نالید و گفت:
"آرزوش رو به گور ببر"
اما جیمین خشن او را به داخل چادر هل داد و گفت:
"وقتی تمام تنت رو تصاحب کردم اون موقع میتونم آرزو کنم"
تهیونگ با دیدن آن صحنه به سرعت با سوی چادر رفت.
پارچه را کنار زد و فریاد کشید:
"دست بهش نزن جیمین.."
جیمین با خشم برگشت و گفت؛
"نمیدونستم برای داشتن امگای خودم باید از تو اجازه بگیرم"
تهیونگ با اخم های درهم به سوی جیمین رفت و پشت لباس او را گرفت.
او را عقب کشید و گفت:
"میخوای بلایی که برادرت سرم اورد رو سر امگات بیاری؟"
جیمین پلک هایش را بهم فشرد.
"برو بیرون یونگی"
یونگی با ترس از جایش برخاست و به سوی بیرون چادر دوید.
"تا وقتی دلش رو به دست نیاوردی سمتش نیا"
و از چادر خارج شد.
___
با نگرانی به سوی چادر اصلی رفت تا سراغ جونگمین را بگیرد اما با شنیدن صدای قهقهه های بلند کودکانه متوقف شد.
"میدم تنت باباااا"
صدای شادان جونگمین بود که بی وقفه میخندید.
قلب تهیونگ دردناک تپید.
یعنی پدرش رو بیشتر از او دوست داشت؟
برگشت تا راه آمده را برود که صدایی او را منع کرد.
"لونا..بیا داخل.."
تهیونگ مشتش را فشرد اما به اجبار وارد چادر شد.
"خوش اومدی لونا..دمنوش تازه درست کردن..بشین و بنوش"
تهیونگ بدون گفتن کلامی نشست و فنجانش را به دست گرفت.
جونگمین با خوشحالی در اغوش تهیونگ نشست و گفت:
"ماما کلی با بابا باشی کلدیم"
تهیونگ لبخند محزونی زد و گفت:
"خوبه"
برای کودکش ان را خوب جلوه داد درحالی که مردمک هایش از حس طرد شدن میلرزیدند.
برای کودکش خوب جلوه داد درحالی که مردم چشمانش از اشک‌های نریخته میسوختند.
جونگمین لبخند کوچکی زد و دوباره در اغوش جونگ کوک پرید.
"بابا..بلام روباه هم میگیلی؟از این شفیدا"
جونگ کوک به لحن کودکانه او خندید و گفت:
"چشم شاهزاده..امر دیگه ای؟"
جونگمین بوسه کوچکی روی گونه جونگ کوک نهاد و گفت:
"هیشی دیگه"
جونگ کوک کمر او را نوازش کرد و گفت:
"با چریونگ میری بیرون تا من کمی با لونام تنها باشم؟"
جونگمین متعجب اطراف را نگاه کرد.
"لونا تیه؟"
و دوباره به جست و جو ادامه داد.
جونگ کوک به او خندید و گفت؛
"جونگمین لونا مادرته.."
جونگمین حیران سر بلند کرد و به تهیونگ‌خیره شد.
"ماما لونا تویی؟"
تهیونگ سری تکان داد.
جونگمین به طرف دخترک گوشه اتاق رفت و با لبخند از چادر خارج شد.
"لونا"
تهیونگ سر بلند کرد و با بی حسی در چشمان مرد خیره شد.
در چشمان من عشق میدرخشید. امید میدرخشید اما در چشمان او‌ تنها حس طرد شدن و غم میچرخید.
"چیزی شده؟"
تهیونگ پرسید و فنجانش را کنار نهاد.
"بهم برگرد لونا"
تهیونگ تکخندی زد و گفت:
"بازگشت؟با چه رویی این رو میگی؟"
جونگ کوک دست او را میان دست خود گرفت و درحالی که با انگشتانش پشت دست او را نوازش میکرد گفت:
"اومدن سومین اینجا دلیل داشت..تنها گذاشتنت دلیل داشت..اما بی مهری تو دلیل نداشت"
تهیونگ با پوزخندی گفت:
"اونم دلیل داشت..دلیلش تنفر از تو بود"

جونگ کوک نفس عمیقی کشید و گفت؛
"سه سال پیش..رئیس قبیله غربی شروع به تهدید تو کرد. میدونستم چاره ای ندارم..یا باید تو رو از دست بدم یا بازم تو رو از دست بدم..ته این راه از دست دادنت بود..
باید وانمود میکردم حسی بهت ندارم و برام مهم نیست..باید ثابت میکردم"
تهیونگ نفس حبس شده در سینه اش را رها کرد.
"رابطه ای با سومین نداشتم..میدیدم چطور از دور درد میکشی و بدتر این بود که نمیتونستم خودم مرحم دردات باشم..به خاطر بچه من اینطور شده بودی"
تهیونگ با بغض گفت:
"جرئت نکن دوباره اونا رو یادم بیاری"
جونگ کوک لبخند محزونی زد و پشت دست او را بوسید.
"من عاشق ترینت بودم شیرین ترینم..من از لحظه دیدارت عاشقت شدم..اما شیرین ترینم تو ازم دوری کردی..قلب من رو شکوندی"
اشک های تهیونگ قطره قطره رها شدند.
"تو نابالغ بودی جونگ کوک..تو به جای به دست آوردن دلم من رو واردار به عشق ورزیدن کردی"

جونگ کوک تن او را به سمت خود کشید و گفت:
"میدونم..میدونم شیرین ترین..این عاشق متاسفه..این عاشق میخواد ببخشیش"
تهیونگ هقی زد و شانه او را فشرد.
"فکر میکنی فراموش میشه؟"
جونگ کوک بوسه ای روی چانه او نهاد و گفت:
"فراموش؟نه شیرین ترین اما جایگزین بله"
و تن او را روی تخت دراز کرد.
"تمام اونها رو برات جایگزین میکنم..نمیذارم از کنارم بری شیرین ترین..تو دلیل زندگی این آلفایی"
تهیونگ لبانش را بهم فشرد.
"ببوسم"
لبان مشتاق و تشنه آلفا روی لبان سرخش لغزیدند.
چقدر حس بهشت را داشت!
___
از جایش برخاست.
کابوس های شبانه او را رها نمیکردند.
گاهی وقت ها دوست داشت مغزش را کنار بگذارد تا شاید کابوس های احمقانه دست از سرش بردارند.
کفش هایش را نامنظم به پا کرد و به سوی بیرون چادر به راه افتاد.
کفش ها در پایش لق لق میکردند.
با عصبانیت خم و کفش هایش رو پوشید.
شب را کنار جونگ کوک گذرانده بود و از بوی عطر و اغوشش لذت برده بود اما هنوز هم کابوس ها لحظه ای رهایش نمیکردند.
هنوز راست ایستاده بود که دستی روی دهانش و خنجری زیر گلویش نشست.
"صدات در بیاد کشتمت"
___

هی گایز..
اینم از این..
این پارت باید تو کونتون عروسی باشه..
جونگ کوک و تهیونگ دارن آشتی میکنن.
❤️❤️❤️
میدونید دوستون دارم؟
فقط کمی با من و فیکم نامهربونید.
🤧
به من و بهشت کوچک تنت عشق بدید.
دوستون دارم
Night

Your little paradiseWhere stories live. Discover now