lona

496 105 67
                                    

شرط:
ووت:60
کامنت:50
حرفامو اخر پارت بخونید❤️
____
همه اهالی قبیله از زمان شنیدن خبر حضور جانشین رهبرشان شادمان بودند.
مردم از این سو به آن سو میرفتند و تدارکات جشن را آماده میکردند.
جونگمین کنجکاوانه انگشت را روی لبانش قرار داد و پرسید:
"دالن چتار میتنن؟"
جیمین به لحن شیرین او خندید و او را در اغوشش بالا کشید.
"دارم ورود تو رو جشن میگیرن"
جونگمین با چشمان درشت و گردش به جیمین خیره شد و گفت:
"جشن؟بلای من؟اما چیلا؟"
جیمین موهای طلایی او را نوازش کرد و گفت:
"شاید بخاطر اینکه شما جانشین آینده الفای قبیله هستی"
جونگمین اخم بانمکی کرد و گفت:
"آفای شی؟"
جیمین با صدای بلند خندید و گفت:
"آلفای قبیله..آلفای رهبر..پدرت..جونگ کوک"
جونگمین با دهان نیمه باز گفت:
"جونتو؟"
جیمین لپ او را کشید و گفت:
"نکنه اینم نمیدونستی که اسم بابات جونگ کوکه"
جونگمین با ناراحتی سرش را پایین انداخت و همانطوری که انگشتان کوچک و تپلش را بهم میکشید گفت:
"خب..جوندی تا حالا بابا لو ندیده..یعنی جوندی جز ماما و نانا کشی لو نداله"
و شروع به گریه کرد.
جیمین با نگرانی او را در اغوشش فشرد و گفت:
"ااا..معذرت میخوام جونگمینا..چیزی نیست..تو حالا اینجا پیش مایی..خانواده ات"
اما دستانی که جونگمین را از آغوشش بیرون کشیدند چیز دیگری میگفت.
"جونگمین خانواده ای جز من و تهیونگ نداره..قرار نیست اینجا بمونیم"
جیمین پوزخندی به لحن پرخاشگر یونگی زد.
یونگی جونگمین با بوسید و گفت:
"گریه نکن جونگی من..مگه من و مامان تهیونگ برات کافی نیستیم؟"
جونگمین سرش را تکان داد و سرش را درون گردن یونگی فرو برد.
"بلیم پیش ماما نانا"
یونگی سری تکان داد و برگشت تا برود که جیمین محکم ساعد دستش را چنگ زد.
یونگی پلک هایش را بهم فشرد و با خشم منتظر حرف جیمین شد.
"قرار نیست جایی بری امگا..تو اینجا کنار من میمونی"

____

با اخم نگاهش را به جاسوس داد.
"سرورم اگر اجازه بدید شروع کنن"
جونگ کوک گفت:
"نه..لونا هم باید حضور داشته باشن"
و از جایش برخاست و به سوی چادر تهیونگ به راه افتاد.
آرام لبه های چادر را کنار زد و به تهیونگی که جونگمین خوابیده در اغوش داشت نگاه کرد.
" لونا"
تهیونگ با بی حسی به جونگ کوک خیره شد.
"مسئله مهمیه باید اونجا حضور داشته باشی"
تهیونگ اخم کمرنگی کرد و آرام پیشانی جونگمین را بوسید.
با درد در جایش نیم خیز شد و میخواست بلند شود که از زمین جدا شد.
"داری چکار میکنی؟"
جونگ کوک بدون توجه به حرف او، او را روی دستانش حمل کرد و داخل چادر اصلی شد.
آرام تهیونگ را روی تشک مخصوص نشاند و به جاسوس اشاره کرد تا ادامه دهد.
"آلفا و لونا به سلامت باد..بازگشت فرخنده شما رو تبریک میگم لونا"
تهیونگ ناراضی سری به تایید تکان داد.
جاسوس شروع کرد:
"هنگامی که در غرب بودم آوازه ای لشکری به گوش میرسید که برای حمله به شمال آماده میشود. اما چندی بعد این خبر را تکذیب کردند.
برای صحت خبر به سپاه غرب نفوذ کرده و آنجا مطلع شدیم که حقیقت ندارد و جنگی نیست. این تنها خبری برای پوشاندن مکان شاهزاده بود"
تهیونگ با تردید اخمی کرد و منتظر ادامه حرف جاسوس ماند.
"سران کشور شروع به مخالفت با پادشاه کردند که شاهزاده نحس هستن و  کسی که جفت خودش را رد و از او فرار کنه باید مجازات بشه"
تهیونگ به پارچه لباسش چنگ زد.
جونگ کوک با نرمی دست او را میان دست خود گرفت و پشتش را نوازش کرد.
"اما مسئله پیچیده تر از آن بود...پادشاه مجبور شدند تا دستور قتل شاهزاده رو به سه قبیله دیگر بدهند اما..
شروع این جنگ و نزاع از وزیر اعظم بود"
این بار جونگ کوک با خشم مشتش را بر تخت کوبید.
"اون عوضی..بالاخره زهر خودش رو ریخت"
تهیونگ با کنجکاوی پرسید:
"چه ارتباطی بین وزیر اعظم و من هست؟"
جونگ کوک گفت:
"صحبت میکنیم..اجازه بدید جاسوس کارشون رو تموم کنن لونا"
و جاسوس ادامه داد؛
"وزیر اعظم به دنبال انتقام هستند و قصد حمله به قبیله شمالی رو دارن..دستورتون چیه قربان؟"
جونگ کوک با اخم گفت:
"به رییسای قبیله شرقی نامه ای بفرستید برای صلح و در اون از منافع به دست اومده ذکر کنید. اگر جوابشون مثبت بود دیداری ترتیب میدیم اگر خیر نیروهامون رو آماده حمله میکنیم"
جاسوس احترامی نهاد و بیرون رفت.
تهیونگ دستش را از میان دستان گرم جونگ کوک بیرون کشید.
"حرف بزن"
جونگ کوک آهی کشید و گفت:
"زن وزیر‌ اعظم یکی از دختران سران قبیله ماست.. و سومین دختر وزیر اعظمه"
تهیونگ با بی حواسی گفت:
"سومین؟"
جونگ کوک تکخندی زد و گفت:
"صیغه ام"
تهیونگ با بی حسی از جایش برخاست.
"پس روشن شد..تقصیر توست...نه من"
جونگ کوک با خشم ایستاد و گفت:
"خودت رو پاک جلوه نده تهیونگ..تو بودی که عشق به وجود نیومده پیوندمون رو به خاک سپردی..تو بودی که با هزاران آلفا به خوبی رفتار کردی و من رو از خاطر بردی..تو بودی که پاره وجودمون رو کشتی..و تو نبودی که به خاطرت سومین را با تنی کبود و زخمی به غرب فرستادم"
تهیونگ شوکه قدمی عقب رفت.
"تو چکار کردی؟"
جونگ کوک با خشم گفت:
"تو..رفتی..و من عصبی شدم..عصبی.."
___
Flash back:
جونگ کوک با خشم موهای دختر را در دست گرفت.
"تو الان به لونای من چی گفتی؟"
سومین با گریه هقی زد و گفت:
"مگر هرزه نیستن سرورم؟مگر کمتر از یک هرزه نیستن؟مگر پست نیستن؟ مگر.."
اما با سیلی محکمی که در دهانش نشست طمع گس خون دهانش را پر کرد.
"وقتی از لونای من صحبت میکنی به احترامش سجده کن بی آبرو"
و دختر را روی زمین پرت کرد.
"چی با خودت فکر کردی؟پذیرفتن اینجا بیاستی و جایگاه لونام رو پر کنی؟"
پوزخندی زد و لگدی به پهلوی دختر زد.
"اینجایی چون میخواستم کاری کنم تا پدرت برای به دست آوردنت مقامش رو از دست بده..و میده"
سومین خون دهانش را روی زمین تف کرد و گفت:
"به همین خیال بمون"
جونگ کوک با نیشخند روی زانوهایش نشست و موهای سومین را در مشت گرفت.
کنار گوشش زمزمه کرد:
"تو به لونای من گفتی هرزه..پس سزات مرگه..اما من دلرحمم..پس..کاری میکنم که مرگ ارزوت شه"
____

تهیونگ با وحشت به جونگ کوک خیره بود.
"ت..تو چکار کردی؟"
جونگ کوک هیسی از خشم کشید و تن تهیونگ را محکم روی تخت چسباند.
"قسم میخورم تهیونگ..اگر پات از این قبیله بیرون بره..دیگر محتاط نخواهم بود."
و این اجباری برای ماندن بود!
____
اینم از این پارت.
میشه بهم بگید واقعا دوستش دارید یا نه؟
از اونجایی که خیلی هاتون ووت نمیدید پس مجبورم شرط بذارم و هر جمعه اگر شرط ها رسید آپ کنم...

شرایط از این به بعد اینطوریه که شرط میذارم و اگر هر جمعه شرطا برسه آپ میکنم اگر نرسه میره برای جمعه بعد و همین طور ادامه داره.

مرسی که میخونید و حمایت میکنید.
Night

Your little paradiseWhere stories live. Discover now