dad

434 81 29
                                    

جانگمین با صدای بلند و کودکانه اش خندید و دستی به موهای بلند و یخی جونگ کوک کشید.
"چیلا موهای من این شیتلی نیشتن؟"
جونگ کوک دستی به موهای طلایی او کشید و گفت:
"جون موهای تو شبیه موهای مامانیه"
جانگمین ذوق زده ورجه وروجه کرد و گفت:
"بلم پیش ماما"
و از. آغوش او گریخت و به سوی چادر بزرگ دوید تا مادرش را ملاقات کند.
با رسیدن جلوی در چادر پارچه کلفت را کنار زد و نگاهش به چشمان نیمه باز تهیونگ‌ افتاد.
"ماما"
جانگمین جیغ کشید  و به سوی تخت دوید ولی هنوز به تخت نرسیده بود که یونگی با خشم جلویش ایستاد.
"چشمم روش آقای یکم جانگمین..حالا با غریبه ها میگردی.."
جانگمین با تعجب و لبان غنچه و چشمان درشتش انگشتان تپلش را بالا آورد و باعث شد آستین بلند لباس پایین سر بخورد.
"غلیبه نبود..بابا بود"
یونگی بازوی او را کشید و گفت:
"بابا؟ها؟تو مگه بابا داری؟"
تهیونگ با بغض آرام زمزمه کرد:
"یونگ"
اما یونگی کر و کور شده بود.
تحمل نداشت تهیونگ بار دیگر برای ماندن در آن قبیله تقاص داشته و نداشته اش را پس دهد.
"اینو تو گوشت فرو کن کیم جانگمین..تو نه پدری داری و نه خواهی داشت. تنها خانواده تو مامان تهیونگ و منه..حالیت شد؟"
جانگمین با بغض نگاهش را به چشمان بی رحم یونگی دوخت.
"اما اون آداه دفت بابا جانگی"
یونگی محکم جانگمین را تکان داد و فریاد کشید:
"اون آقا  غلط کرده با تو..تو بابایی نداری و نخواهی داشت.. او آقاهه مامان رو اذیت کرده و حالا تو میخوای بابا صداش بزنی؟"
جانگمین با صدای بلند زیر گریه زد و یونگی را محکم به عقب هل داد و از چادر به بیرون دوید.
"یونگی"
صدای تهیونگ باعث شد یونگی به خود بیاید و بفهمد چه گندی به بار آورده است.
_____
جانگمین با صدای بلند هق هق های کودکانه اش را در دست آزاد میکرد.
تنش از سرمای زمستان میلرزید اما حاضر نبود به ان چادر نحس برگردد.
با صدای خش خش میان برگ های برفی برگشت و نگاهش به گرگ سیاه کوچکی افتاد.
سکسکه ای کرد و با تعجب به گرگ خیره شد.
گرگ به کالبد انسانی اش بازگشت.
جانگمین با دیدن پسر بچه چشم درشتی که با موهای یخی جلوش ایستاده بود متعجب گفت:
"تو کی هشتی؟"
پسر دستش را جلو آورد و جانگمین با تردید دست او را گرفت.
"سلام..من سویونم"
جانگمین به سرعت متوجه شد که شخصی که جلویش ایستاده پسر نبوده و دختر است.
"منم جونگی ام"
سویون با خوشحالی کنار او نشست و گفت:
"گریه میکردی؟"
جونگمین هومی کشید و گفت:
"اره..نونا میده من بابا نیدالم..اما جونگی دودش املوش بابا لو دید"
سویون از لحن بامزه او خندید و گفت:
"همه بچه ها هم مامان دارن هم بابا..پس حتما تو هم داری"
جونگمین با تردید سرش را روی شانه دختر نهاد.
"میشه بخوابم؟جونگی خشتش"
سویون کمی خم شد تا او راحت بخوابد.
آخر مگر کسی میتواند جلوی لحن شیرین و آن نگاه مظلوم نه بگوید!
____
یونگی با حرص پایش را به زمین کوبید.
"پیدات کنم تیکه تیکه میشی کیم جونگمین"
هنوز دو دقیقه از پیچیدن صدایش در باد نگذشته بود که صدایی گفت:
"جئون جونگمین"
یونگی با غضب به عقب برگشت تا به فرد بتوپد اما با دیدن جیمین یخ بست.
جیمین نیشخندی زد و گفت:
"چطوری امگای فراری من؟"
یونگی هول شده دو قدم عقب رفت و همین منجر به گیر کردن پایش و افتادنش شد.
اما هنوز با زمین برخورد نکرده بود که دست های تنومندی دور کمرش حلقه شد.
"فرار دیگه فایده نداره"
و سپس لبانی روی لبان باریکش نشست.
____

جونگ کوک با نگرانی قدم های بلندتری برداشت تا وارد جنگل شود که دو جسم کوچک از جنگل خارج شدند.
یک توله گرگ سیاه و یک توله گرگ خاکستری که از گرگ های توله دیگر حالت بزرگتری داشت.
گرگ خاکستری لیسی به پوزه گرگ سیاه زد و زوزه ای کشید.
"جونگمین؟"
جونگ کوک با تردید او را صدا زد و با برگشتن سر گرگ خاکستری به سمتش مطمئن شد او پسرش است.
جونگمین با ناراحتی به سوی جونگ کوک رفت و تن کوچکش با آن خز های نرم و خاکستری را در آغوشش جا داد.
جونگ کوک خز های نرم او را از برف تکاند و برای گرگ سیاه کوچک سری به نشانه تشکر خم کرد.
"جونگمین..عزیزم..چیشده؟"
جونگمین در آغوشش تبديل شد و با هق هق گفت:
"نونا میده جونگی بابا نیداله"
جونگ کوک با غم موهای طلایی او را کنار زد و گفت:
"عزیز من..یونگی فقط یکم از دست بابا ناراحته..همین"
جونگمین هقی زد و محکم لباس تن او را چنگ زد.
"من لو میبلی پیش ماما؟"
جونگ کوک مردد به چشمان مشکی او خیره شد.
نمیتوانست دلش را بشکند.
____

با بغض جونگمین را در آغوشش قفل کرد.
"نمیگی مامان بدون تو میمیره پسر من؟"
جونگمین سرش را روی قفسه تهیونگ نهاد و گفت:
"جونگی متشف"
تهیونگ روی موهای او را بوسید و زیر چشمی به جونگ کوکی که به انها خیره بود نگاهی کرد.
"ممنون آلفا جئون"
جونگ کوک پوزخندی زد و با کنایه گفت؛
"خواهش میکنم امگا کیم..به هر حال پسرمه"
فک تهیونگ قفل شد.
"پسرتون؟"
جونگ کوک زبانی به لبانش کشید و گفت:
"آره..پسرم..از خون من..یه آلفای خون خالص سلطنتی"
تهیونگ با تمسخر گفت:
"ولی سه ساله دنبالش نیومدید"
جونگ کوک خندید و گفت؛
"فکر میکنی"
تهیونگ متعجب به او خیره شد.
نگاه کردن به چهره عشق پیشینش او را دلتنگ میکرد.
"من هر ثانیه تمام وجودت رو میپاییدم امگا کیم..حتی میدونم تاریخ به دنیا اومدن پسرمون کی.."
و سپس با قدم های محکم از چادر خارج شد.
"الهه ماه..کمکم کن تا دلش رو به دست بیارم"
و آیا کسی میشنید؟
____

هلو گایز..
دید چیشد؟
جونگ کوک تمام مدت تهیونگ رو زیر نظر داشته.
خب خب..
حالا کی ووت و کامنت نمیده تا سال جدید رو زهرش کنم؟
به هر حال سال نوتون مبارک.

امیدوارم سال جدید براتون به خوشی بگذره.
Night

Your little paradiseWhere stories live. Discover now