⋆Chapter two⋆

55 8 17
                                    


از آینه‌ی جلوی ماشین، نگاهی به چشم‌های قرمزشده‌ش انداخت و خمیازه‌ای کشید. با وجود اصرارهای جیمین که می‌گفت صبح به سمت دئگو حرکت کنن، همون شب راه افتادن و حالا تهیونگ، درست کنار دستش، روی صندلی راننده، خروپفش به راه بود و این برای یونگی، حکم این رو داشت که یه نفر جلوی یه معتاد مواد بکشه و اون معتاد بدبخت هم نعشه باشه.

فحشی روونه‌ی دونسنگش کرد و همون طور که خمیازه‌ی دیگه‌ای می‌کشید، با احتیاط دستش رو به سمت فلاسک گلبهی رنگی که جیمین اون رو براش پر از قهوه کرده بود، برد و همون طور که سعی می‌کرد با دست دیگه‌ش فرمون رو نگه داره، درش رو باز کرد و اون رو به سمت لب‌هاش برد و جرئه‌ای ازش نوشید. فضای ماشین به خاطر اون پسره‌ی فس‌فسوی کنار دستش، گرمِ گرم بود و این برای یونگی‌ای که مجبور بود حداقل برای نیم ساعت دیگه رانندگی کنه، مثل یه شکنجه روانی بود.

با صدای بلند خرناسه‌ی تهیونگ، نگاهی پر از تنفر بهش انداخت و اما سریع نگاهش رو ازش گرفت و به جاده‌ی نیمه‌شب داد.

-ازت متنفرم پسره‌ی الدنگ.

زیرلب زمزمه کرد و جرئه‌ای دیگه از قهوه‌ش نوشید. تهیونگ حالا، روی صندلی تخت‌شده‌ی کمک راننده، به سمت خودش چرخیده بود و پاهاش توی شکمش مچاله شده بودن. نور زرد رنگ تیره‌برق‌ها، هر چند لحظه یه بار روی صورت رنگ‌پریده‌ش می‌افتادن و همین موضوع دلیل اخم محو شکل‌گرفته روی پیشونیش بود.

با پیچیدن صدای گوشیش، که به ضبط ماشین وصل بود، تقریبا یه سکته‌ی ناقص زد و به سریع‌ترین حالت ممکن، فلاسک رو توی جا لیوانی کنار دستش گذاشت و با دیدن اسم جیمین، انگشتش رو روی آیکون سبز رنگ صفحه‌ی لمسی ضبط فشرد. صدا رو تا جایی که می‌شد کم کرد تا اون پسره‌ی الدنگ بیدار نشه.

-سلام...

با شنیدن صدای گرفته و خش‌دار جیمین، احساس کرد که دلش می‌خواد همین الان یه دوربرگردون پیدا کنه و برگرده سئول تا تو بغل دوست‌پسرش بخوابه. ولی خب یه پسر فس‌فسویی که فاز پیرمردای فیلسوف رو گرفته بود و از قضا یونگی نمی‌تونست اون رو به حال خودش رها کنه، هوس کرده بود که بره به سرزمین مادریش و قلب رئوف یونگی مانع این می‌شد که همین الان یه لگد به باسن رو هوای پسر حواله کنه و اون رو از ماشینش پرت کنه پایین.

-خوبی یون؟

با شنیدن دوباره‌ی صدای جیمین، به خودش اومد و دست از فحش دادن به تهیونگ برداشت.

-چرا هنوز بیداری عزیزم؟ صبح زود شیفت داری.

مرد پشت فرمون با صدای آرومی گفت و اخمی محو روی پیشونیش نشست.

-می‌دونی که... تا وقتی مطمئن نشم زنده و سالم رسیدید نمی‌تونم بخوابم.

جیمین آروم گفت و یونگی می‌تونست از این فاصله هم بی‌حوصلگی و کلافگی رو از لحنش بخونه. آروم لبخندی زد و نیم نگاهی به تهیونگ انداخت و وقتی از خواب بودن پسر مطمئن شد، نگاهش رو دوباره به جاده داد.

Champagne problemsWhere stories live. Discover now