⋆
دستش رو توی جیب پالتوی مشکی رنگش برد و همین طور که تکونهای ریزی به بدنش میداد تا سرمای وحشتناک هوا رو برای خودش قابل تحملتر کنه، روی نوک پاهاش بلند شد و با چشمهایی ریزشده، به اطرافش نگاهی انداخت. وقتی نتونست شخص موردنظرش رو پیدا کنه، کلافه نفسش رو بیرون داد و حرکات بدنش رو بیشتر کرد. سرش رو بالا گرفت و نگاهی به آسمان پر و ابری عصر دئگو انداخت.سه روزی میشد که همراه تهیونگ، توی اون خونه و به دور از دوستپسرش زندگی میکرد و حالا میتونست اعتراف کنه که این سه روز، سختترین روزهای زندگیش بودن. تهیونگ تبدیل شده بود به یه بچهگربهی ساکت کتکخوردهی مظلومنما و جز برای دستشویی و غذا خوردن از اتاق کوفتیش بیرون نمیاومد. و تقریبا روزی نبود که با یونگی سر خوردن قرصهاش دعوا و کتککاری نکنه. و یونگی میتونست قسم بخوره که بعضی از قسمتهای بدنش به خاطر مشت و لگدهای اون پسرهی سلیطهی مظلومنما، کبود شده.
آخرین سانس چپوندن قرصهای تهیونگ تو حلقش در حالی گذشته بود که اگر یک نفر اونها رو از دور میدید، سری به دو طرف تکون میداد و زیر لب نچنچی میکرد و از ذهنش، منکراتیترین افکار ممکن میگذشت. چون تا اونجایی که یونگی یادشه، وقتی آلارمی که برای قرصهای تهیونگ روی گوشیش تنظیم کرده بود به صدا دراومد، اون پسر روی تختش خواب بود. و یونگی از فرصت استفاده کرد و به سریعترین حالت ممکن قرصهاش و یه لیوان آب رو به اتاقش برد و بدون هیچ مقدمهچینیای، به سمت پسر هجوم برد. پاش رو دو طرف بدنش و روی دستهاش گذاشت و به وحشیانهترین حالت ممکن قرصهاش رو توی حلقش چپوند و قبل از این که پسر خفه بشه، سرش رو بلند کرد و لیوان آب رو توی دهنش خالی کرد.
-پس کجایی تو...
یونگی با یادآوری اتفاقات نچندان خوشی که در طی چند روز گذشته براش افتاده بود، زیر لب زمزمه کرد و دم عمیقی گرفت و چینی به دماغش داد. حالا بعد از سه روز، دوستپسرش که تونسته بود زودتر مرخصی بگیره، به سمت دئگو حرکت کرده بود و یونگی جلوی در ترمینال، منتظر فرشتهی نجات زندگیش بود.با دیدن هیکل کوچولوش که لای چند لایه لباس پوشونده شده بود، لبخندی گنده روی لبهاش نشست و بدنش از خوشی لرز رفت. سریع به سمت پسر کوچیکتر حرکت کرد و قبل از این یکی از ساکهای توی دستش رو بگیره، جثهی ریز و لرزون از سرماش رو به آغوش گرفت و سرش رو تو شالگردن پشمی و کرمی رنگش فرو برد. بوی عطر شیرین و خنک همیشگیش رو نفس کشید و پلکهاش رو روی هم گذاشت.
جیمین هم صبر نکرد و خیلی کلیشهای، طوری که انگار بعد از سالها فراق و دوری، دوباره همدیگه رو دیدن، ساکهای توی دستش رو روی زمین انداخت و دستهاش رو محکم، دور گردن دوستپسرش حلقه کرد.
![](https://img.wattpad.com/cover/361513304-288-k405138.jpg)
YOU ARE READING
Champagne problems
Fanfiction-چی میشه اگه همه چیز مثل قبل بشه؟ -مثل قبل؟ -مثل وقتی که نگاهم میکردی و من حس میکردم آخرین ستارهی توی آسمونم. Champagne problems Genre: Romance, Slice of life, School life Couples: Vkook, Yoonmin Author: Nilara Update: Saturdays Telegram Chann...