اگه شامپاین رو دوست دارید، به دوستان و آشنایانتون معرفیش کنید :"♡
ووت و نظر فراموشتون نشه.⋆
قطرات بارون سیلآسای بهاری، به سقف فولادی کانکس میزد و باعث میشد پسر جوان داخل اتاقک، بیشتر از قبل به خودش بلرزه. تمام بدنش از سرما، دوندون شده بود و چند ثانیه یک بار، آب دماغش رو محکم بالا میکشید. موقعی که از خونه، به سمت مدرسه حرکت کرد، آفتاب در حال غروب، گرمای دلپذیری رو به سرتاسر محلهی کوچکشون پخش میکرد و باعث شد پسر جوان، مثل همیشه، گول آب و هوای دیوانهی آوریل رو بخوره و با یه تیشرت سرمهای، به سمت مدرسه و کانکسی که هر شب، تمام وقتش رو اونجا میگذروند، حرکت کنه و حالا که دور پتوی نازک و قرمز رنگی پیچونده شده بود و بدنش از سرما میلرزید، هر چند دقیقه یک بار انگشت فاکش رو به سمت پنجره بلند میکرد و لعنتی به هوای بهار میفرستاد.نگاهش به سمت میز درب و داغون داخل کانکس چرخید و با دیدن کیف پارچهای خودش، به سمتش خیز برداشت. آروم دستهی پوستپوستشدهش رو کشید و اون رو از روی میز برداشت. با دستهایی که لرزشی خفیف داشتن، زیپ کیفش رو باز کرد و از توش، واکمن توسی رنگش رو بیرون کشید و سیم هدفون همرنگش رو، داخل سوکت دایرهای شکل پایینش فرو برد. دکمهی پلی رو زد و نوار داخلش، شروع به چرخیدن کرد.
با پیچیدن صدای آهنگ موردعلاقهش توی گوشش، لبخندی روی لبهای قلبی شکلش نشست و با لذت، پلکهاش رو روی هم گذاشت و برای بار هزارم، درودی به و خاندانش فرستاد.
آروم، به دیوارهی سرد و آهنی کانکس تکیه داد. سرش رو با ریتم آهنگ میرقصوند و تکونهای ریزی به بدنش میداد تا سرما از یادش بره. صدای برخورد قطرات بارون و آبی که از سقف، چکه میکرد و توی سطل نیمهپری میریخت، توی پسزمینهی آهنگ شنیده میشد و لبخند روی لبهاش رو، عمیقتر از قبل میکرد. زیر نور زرد اتاقک کانکس، اون جوون بیست و یک ساله، با آهنگش میرقصید و تمام تلاشش رو برای فراموش کردن زندگی ناعادلانهش میکرد.
تهیونگ، از خاص بودن متنفر بود. دوست داشت یه آدم بدون حاشیه باشه و یه زندگی کاملا معمولی برای خودش بسازه. اما خب، زندگی ناعادلانه قرار نبود چنین چیزی رو به راحتی بهش بده و تلاش شبانهروزیش برای ساختن یه زندگی کاملا معمولی، از اون یه آدم خاص ساخته بود. چشمهای همیشه قرمزش، دستهای زخمی و بدن همیشه کوفتهش، فریاد میزدن که اون یه بیست و یک سالهی معمولی نیست. در واقع، توی هفده سالگیش، درست وقتی کنار خواهر گریونش ایستاده بود و به اسم مادرش، روی ظرف سنگی و مرمریشکلی که خاکستر تن خستهش رو حمل میکرد، چشم دوخته بود، فهمید که قرار نیست اون زندگی بیحاشیه رو به سادگی به دست بیاره. از همون موقع بود که دور آرزوهای دور درازش و روزهای کودکی و نوجوانیش، یه خط قرمز گنده کشید. از همون روز بود که شب و روزش بهم قاطی شد و همیشه و هر جایی، خودش رو در حالی پیدا میکرد که مشغول انجام یه کاری برای ساختن اون زندگی ساده و بیحاشیه بود. از همون روز بود که بزرگ شد.
VOUS LISEZ
Champagne problems
Fanfiction-چی میشه اگه همه چیز مثل قبل بشه؟ -مثل قبل؟ -مثل وقتی که نگاهم میکردی و من حس میکردم آخرین ستارهی توی آسمونم. Champagne problems Genre: Romance, Slice of life, School life Couples: Vkook, Yoonmin Author: Nilara Update: Saturdays Telegram Chann...